آمدم شیراز و با حافظ ز چشمت دم زدم
بعد تفسیر نگاهت، زخم خود مرهم زدم
دیدنِ آن چشمِ نازت خوابْ را از دیده برد
من نگینی شکل چشمان تو بر خاتم زدم
خواستم چشم تو را در شعر ها پیدا کنم
گرچه پیدا شد ولیکن شعر را بر هم زدم
سوختم با سوز عشقت، ای غمِ در سینه ام
آتشی از جنس سودای تو بر عالم زدم
من عزادارم، عزادارِ عزای رفتنت
دور گیسوی سیاهت حلقۀ ماتم زدم
هیچکس دربارۀ چشمت به من حرفی نزد
آمدم شیراز و با حافظ ز چشمت دم زدم
مصطفی خادمی