باید به پای غم غزلم را فدا کنم

باید به پای غم غزلم را فدا کنم
یا شعر و وزن و قافیه‌ها را رها کنم

اصلا چگونه شعر بگویم بدون غم؟
بی غم تو را چگونه دمادم صدا کنم؟

وقتی که شعر و عشق تو باهم یکی شدند
این شعر را نمی‌شود از غم جدا کنم

منظورم از سرودنِ این شعر روی توست
حاشا به روی جز تو کسی اعتنا کنم

محکومِ حبسِ تا ابدم با خیال تو
هردم برای دیدن رویت دعا کنم

یک چیز واجب است و باید که قبل مرگ
روزی سه بار بوسه به لب را قضا کنم

بر گردنم فریضه همین بوسه های توست
تا کی به آه و اشک و سکوت اکتفا کنم؟

می پرسی از سکوت من اما خودت بگو
با بی وفائی‌ات چه به غیر از وفا کنم؟

دیگر برای عشق تو راهی نمانده است
باید به پای غم غزلم را فدا کنم

مصطفی خادمی

صدای پای آشنا مرا خبر نمی‌کند

صدای پای آشنا مرا خبر نمی‌کند
ز کوچه‌هایِ قلبِ من کسی گذر نمی‌کند

به هر رهی که رفته‌ام به جز بلا ندیده‌ام
به شیخِ خوبِ ما بگو، دعا اثر نمی‌کند

اگر که دیده شد خدا بپرس از او به یک صدا
شب سیاه و تیره را چرا سحر نمی‌کند؟

طبیب گفته با سفر غمت تمام می‌شود
تنم به صد کجا رَود، دلم سفر نمی‌کند

بیا دل مرا بخر، به کنج قلب خود ببر
در این معامله، قسم کسی ضرر نمی‌کند

برای عاشقت شدن دلِ مرا محک بزن
ببین در عشق تو چو من یکی خطر نمی‌کند

در این خزان زندگی فقط تو را طلب کنم
کسی تمام عمر خود، چنین هدر نمی‌کند


مصطفی خادمی

آمدم شیراز و با حافظ ز چشمت دم زدم

آمدم شیراز و با حافظ ز چشمت دم زدم
بعد تفسیر نگاهت، زخم خود مرهم زدم

دیدنِ آن چشمِ نازت خوابْ را از دیده برد
من نگینی شکل چشمان تو بر خاتم زدم

خواستم چشم تو را در شعر ها پیدا کنم
گرچه پیدا شد ولیکن شعر را بر هم زدم

سوختم با سوز عشقت، ای غمِ در سینه ام
آتشی از جنس سودای تو بر عالم زدم

من عزادارم، عزادارِ عزای رفتنت
دور گیسوی سیاهت حلقۀ ماتم زدم

هیچکس دربارۀ چشمت به من حرفی نزد
آمدم شیراز و با حافظ ز چشمت دم زدم

مصطفی خادمی