اجباری...... نبود
آمدم با پای خود
سپردم سر را به دارِ گیسویت
آمدم به بی رمقی این روزها
اسیر شَوَم به کهکشان آبی چشمانت
اجباری....... نبود
آمدم سر بر سینه ات
بِگِریَم عقدهٔ عمر بی تو بگذشته ام را
آمدم میان آغوشت
به باد بسپارم خط به خطِ حافظهٔ رنجهایم را
افسوس اما
آمدم..... رفتی
در دلم جا گذاشتی عشوهٔ عشقت
چون شکستهٔ دشنه ای
که دژخیم جا گذارد در جانِ اسیر
دگر نمی گردد خونم در دل
مگر از طوافِ تیر عشقت
عنبرین کند عطر یادِ تو
یکایک سلولهایم را
علیزمان خانمحمدی