آه..... ای الههٔ آبان
از چشمِ نرگسم خون می چکد
در سبزه زار قحطی زده ام
از بیخ و بن کنده اند ریشه هایِ رویشم
رودها
به بسترِ خویش بیمارانند مبتلا به مرگ
قاصدکها
از شیونِ بیدهایِ تشنه تا خدا برده اند شکایت
چکاوکها
بی آوایِ باران به وجد نمی آیند با هیچ بهاری
گوئی
سینه ها به زنجیر کشیده اند نفس را
و سکوت کشته است فریاد را در کام
آری..... ای الههٔ آبان
دیگر
خوب نمی کند هیچ فصلی
زخمِ این فصلِ بی ترحم را
و از یاد نمی برد هیچ نوروزی
رنجِ این سالِ نحس را
مگر طغیانِ طوفندهٔ بارانت
بِشُوید حافظهٔ این خاک را
از تلخیِ فرجامِ این رویش
علیزمان خانمحمدی
گم نشد عشق تو
لا به لای قصهٔ قطورِ زندگی من
غنچه ای گشت شکوفنده بر درختِ بهارم
کوچه باغی شد پر از خلوتِ سایه ها
که قدمهایم را می خواند به خرامیدن
نهالی بود تنیده از تازگیِ شکوفه ها
در دنج بوستانِ نگاهم
چون خورشیدِ صبح بیرونم می کِشد از
پردهٔ سیاهِ شب و چون شب
می آرامد قلبم را
در پستویِ گرمِ خاطره هایش
جوان بودم دل سپردم به تو
تا نشکسته نگهش داری
برای مبادای دلشکستگیهایِ پیریم.....
علیزمان خانمحمدی
آمدیم در اوانِ اولین مهرمان
با قلبی نازکتر از چینی
صورتی صافتر از آب
نوزادمان نامیدند
افروختند به پیش پایمان شمعی
گرداگرد گهوارهٔ لرزانمان
پروانه ها
لذت پروازمان آموختند و نور
عادتمان داد به روشن رایی
افسوس اما دایهٔ دهر
چه بی ترحم دمید به شمع وجودمان
و در محاقِ مصائب
چه زود خاموش گشت ماه عارضمان
تا تاریکتر از خسوف
در سایهٔ سکوت وُ سکون
از یادمان بِبَرد لذت پرواز را
کنون هم با چشمانی فروبسته
بسنده ایم به ظلمت
و بست نشسته ایم که
کَی به پایان آید این دفتر......
علیزمان خانمحمدی
عشق مُرد وُ زندگی
بی بهانه ای برای زیستن
تبعیدی ساخته بی تبعیض
به هر کوی که سر می نهی
به هر دریا که دل می زنی
دلزدگیست وُ باز قیِ هزاران بارهٔ آن
از منشور خورشید رد نمی شود
مگر سیاهی
و از پس زندگی بر نمی آید
مگر مرگ
علیزمان خانمحمدی
ای آلالهٔ سر شکسته ام
که تازیانه هایِ طوفان همه
بر سَرِ گلالهٔ توست
منم.... سروِ خمیده قامتِ بستانت
که رنجورتر از تو به اکراه می بینم
ستمِ خزانِ زیبا سوز را
دردا که هر کو برخاست به این طوفان
رنجَش عیان وُ مرگش نهان
،،،،،،،،،،،،،
ثانیه های شب افیونی زهر آگینند که
در خشکی چشمانِ زخم دیده
به خفتن می خوانند بیداری را
و به زیر پردهٔ ظلمتش
گودترین گودالها به انتظارند
تقلای قدمهایِ آزردهٔ هر دل به دریا زده ای
تا به این سرگیجهٔ سیاهی
زندگی چون نفسِ محبوسی بر سرِ دار
تنها جفایِ مرگ باشد بر تلواسهٔ حیات
و هیچ گشاینده ای نگشاید
سَرِ ناپیدایِ این کلاف را تا مقطعِ رهائی
علیزمان خانمحمدی