آبی چشمانت
بر پنجرهٔ نگاهم
موج دریا می زند هنوز
اینجا که
کویر دلم را
تنها
غنچهٔ لعلت
نشانِ بهار روئیده
می شود؟؟
تو باشی وُ بهار نباشد
وقتی که یخ های خزان هم
حساب می برند از تبِ عشقت
علیزمان خانمحمدی
غزلهایش
بهانهٔ بهارند صبحم را
نفسهایش
از پس فرسنگِ فاصله ها
قریبتر از یک دم
ورای حائل هزاران کوه
امید می کارند در سایه سار سینه ام
او را می بینم که به تنهائی
علیزمان خانمحمدی
اجباری...... نبود
آمدم با پای خود
سپردم سر را به دارِ گیسویت
آمدم به بی رمقی این روزها
اسیر شَوَم به کهکشان آبی چشمانت
اجباری....... نبود
آمدم سر بر سینه ات
بِگِریَم عقدهٔ عمر بی تو بگذشته ام را
آمدم میان آغوشت
به باد بسپارم خط به خطِ حافظهٔ رنجهایم را
افسوس اما
آمدم..... رفتی
در دلم جا گذاشتی عشوهٔ عشقت
چون شکستهٔ دشنه ای
که دژخیم جا گذارد در جانِ اسیر
دگر نمی گردد خونم در دل
مگر از طوافِ تیر عشقت
عنبرین کند عطر یادِ تو
یکایک سلولهایم را
علیزمان خانمحمدی
از زخمهایم
آموختم التیامی که
در من آفرید امید به بهبود
از اشکهایم
فهمیدم پایان روزهای تلخ
غمها
ساختند مرا برای مباداهای دهر
خنده
فرشته ای بود
آمده به پاسبانیم
ولی وهم را نشناختم هرگز
مگر آن دم که
ردِ جان تاراج گشته ام را
در خورجین رمالان یافتم
مباح تر از مزد یک جلاد
علیزمان خانمحمدی
قسم
به شمع و شعلهٔ لرزانش
آنگاه که در کوران بادها تاریکی می دمد
قسم
به رخسارهٔ مظلوم و اشکهایش
آنگاه که دادرس بیداد می کند
قسم
به دل و واپسین امیدهایش
آنگاه که حلقهٔ دار حلقوم حقدار را می فشارد
و
قسم
به کائنات و کیهان بی پایانش
که جهان را عاقبت ترازوئیست و ترازوداری
بی شباهت ترین
به محکهای ما مدعیان
علیزمان خانمحمدی