حسی دارم
همچون احساسِ دلتنگیِ کوچه ای بن بست
که دوست می دارد
میانِ مشایعتِ جنگل
شانه به شانهٔ شقایق
از سینه کشِ کوهی ستبر
رسد به فراخنایِ دشتی بابونه
خیس شود هر سحرگاه
از شبنمی آرامیده به سینه سارش
و آنگاه که خوابِ خورشید به پستویِ غروب
می گشاید آوایِ بزمهایِ عاشقانه
در سوت وُ کورِ سیاهی
دور از نور
دور از کرشمهٔ خجلانهٔ عشاق
بنشیند به تماشایِ بوسه هایِ بی شرم
بشنود قهقهٔ دلدادگان از ته دل
بی هیچ هراسی
تا عیان شود رسمِ عاشقی...
علیزمان خانمحمدی
چشمانت
الماسِ فیروزه ای
عارضت
,,, کوهِ نور,,,
دلت
اما رخشانتر ,,, دریایِ نور,,,
هندو وار کَرَم کن ای ماه
ببخشای
به این نادرِ تاخته به آغوشت.
علیزمان خانمحمدی
با پای عور
کوچه ها دویدم به دنبال چشمانت
افسوس!! رفته بودی از آفاقِ اضطرابم
اما خلوتِ خاطرم را
از عطرِ گیسویت
گذاشتی نکهتی به یادگار
که دیگر سالهاست بسنده ام به خُتنِ خیالت
علیزمان خانمحمدی