گاه با یک تقه آنچنان رنجیدم
که دلم تا به سحرگاه خشکید.
خواب از کلبه ی محزونی من به سراپرده ی مستان بگریخت.
خیره ماندم
خیره ماندم به فروغی که شب از روشنی من به غرامت میداشت.
آسمان داد کشید، رعد از عمق وجودش به بلندای خیالم برخاست.
گاه با یک گل سرخ آنچنان خندیدم.
که فلک از تماشای نگاهم مات شد.
ارمغانی آورد که مرا شاد کند...
دوستم باران را ......
نیر صفری