چه خوش باشد اگر نیکی در آیین شما باشد
ولو عالم سراسر در خطا باشد
اگر عهدت سکوت سرد پاییزیست
نیا، تا نارفیقی در خفا باشد
اگر دستم دهند قانون گذاری را
دهم حکمی، همینک این روا باشد
در این وادی سرگردان و ویرانه
کزین پس بی وفایان را وفا باشد
من از اغراق در احساس می ترسم
از این ترسم که عشقت مهملی باشد
من از یکرنگی بی جای خود هم گاه می ترسم
عجب احساس یغما برده ای باشد
اگر یک روز عشق با تو بخواهد ساز بردارد
یقین دارم که در کارش جفا باشد...
نیر صفری
سوزی تنم را لرزاند، در خم جاده ی رویاهایم
منظره ای دلنشین با برگ های آتشین در پس افکاری آشفته
صدای خش خش زیر پایم دلنشین بود
اما به یکباره بغض گلویم را فشرد
تو چرا دوستانت را به زیر پای من انداخته بودی؟
بی نوایی غرق خیالی خام از چهره رنگارنگت بودم
من پاییز را با نمودی پر زرق و برق و وجودی سرد یافتم
تو چه اشتباه سختی بودی...
نیر صفری
گاه با یک تقه آنچنان رنجیدم
که دلم تا به سحرگاه خشکید.
خواب از کلبه ی محزونی من به سراپرده ی مستان بگریخت.
خیره ماندم
خیره ماندم به فروغی که شب از روشنی من به غرامت میداشت.
آسمان داد کشید، رعد از عمق وجودش به بلندای خیالم برخاست.
گاه با یک گل سرخ آنچنان خندیدم.
که فلک از تماشای نگاهم مات شد.
ارمغانی آورد که مرا شاد کند...
دوستم باران را ......
نیر صفری