تبِ حالم شبِ عالم پیِ جانان بروم
ز جفایت دلِ خود کَنده و ویران بروم
به تو گفتم که دلم دل زده، دل دل بکند
به تو گفتم که ز جورت غمِ دوران بروم
به منا رو بزدی هیچ که مهری نکنم
غمِ من دیده و شبْ تبْ زده، گریان بروم
دلِ من کَنده ز بی مهریِ عالم، چه کنم؟
ز جفاداریِ آن مستِ خرامان بروم
شب دادار، فراهم بشود من دلِ خون
ز جفایش که چه دشوار و چه آسان بروم
به منا رو بزدی زرد به روحت برسم
به تو گفتم که غمم نیست پریشان بروم
به منا رو بزدی هم که چو یوسف بروی
به تو گفتم که بشاید چو سلیمان بروم
به منا رو بزدی خط نزن از خطْ خطِ خود
به تو گفتم تبِ شعرم و غزل خوان بروم
غم خنده که به لب های منم آمده است
شهد تلخی بُوَد آن می که درخشان بروم
به سعیدا نزن آن دم که کجا می نروی
به هر آن جا که به دوری رِسَم افتان بروم
سعید مصیبی