به روی فتنه برانگیز دو چشمت سوگند

به روی فتنه برانگیز دو چشمت سوگند
که دو ابروی کمانت به مِی آرد اروند

زمانِ ساعت شنی شده کُند از سرعت
زمین به گرد نگاهت شده ماه اسپند

غزل به سوی چراغت بدهد نور و سنا
عسل به روی جمالت شده مورِ آوند

قسم به اشک دو چشمم که زنده خواهم بود
که به وصل رخ شیدای تو قلبم افکند

چرا که من شده ام نشئه ی نگاه تو باز
خمار و مست فراقت به نگاهم الوند

چگونه درد تو را جار زنم صبحی و شام
نگار ماه جبینم نگاه من بپسند

خدای ما دو نفر را به وصل هم برسانْد
به سیل چشم تو کی می توان بزد آبند

خدای تو که خطای من دیوانه ندید
قسم به قبله ی قلبت که شدم باورمند

ز زخم و درد سعیدا سخنی با تو نیست
به یاد و لطف سعیدا بنشان گردنبند


سعید مصیبی

تو کجایی که دلم سوخت، جهانم شده غم

تو کجایی که دلم سوخت، جهانم شده غم
برسان داغ جگر آب خنک هم شده سم

چه زبانی سخن عشق جگرخوار شنید؟
غزلم ای عسلم شهد گوارا شده کم

ز کجا یابم و عشقت به جهانم برسد؟
ز کدامین نفسی کز تو بگیرم دو سه دم

چقدر آه کشم سوز دلم نغمه زند؟
تو نباشی به خدا من برسم تا به عدم

شِکوه از روی تو دارم که به دادم نرسی
برسانی به دو چشمم، ضربانم دو قدم

لب من باز نشد شِکوه کنی تا برسم
رخ تو در دل و جانم شده پویا به الم

عربان و دگران هیچ منی که دگرم
شده مفتوح دو عالم بشری مثل عجم

غزلی کز دل عشاق برون آمده است‌‌:
چو سلیمان برسم برتو بدون دو حشم

زنده از روی تو و کوی تو محروم بمانْد
ژنده از سوی تو و خورده کفن گونه رقم

من خطاکار دوعالم، به پیمبر چه رِسم؟
تشنه ی کوی حسین و جگری سوی حرم


سعید مصیبی

تبِ حالم شبِ عالم پیِ جانان بروم

تبِ حالم شبِ عالم پیِ جانان بروم
ز جفایت دلِ خود کَنده و ویران بروم

به تو گفتم که دلم دل زده، دل دل بکند
به تو گفتم که ز جورت غمِ دوران بروم

به منا رو بزدی هیچ که مهری نکنم
غمِ من دیده و شبْ تبْ زده، گریان بروم

دلِ من کَنده ز بی مهریِ عالم، چه کنم؟
ز جفاداریِ آن مستِ خرامان بروم

شب دادار، فراهم بشود من دلِ خون
ز جفایش که چه دشوار و چه آسان بروم

به منا رو بزدی زرد به روحت برسم
به تو گفتم که غمم نیست پریشان بروم

به منا رو بزدی هم که چو یوسف بروی
به تو گفتم که بشاید چو سلیمان بروم

به منا رو بزدی خط نزن از خطْ خطِ خود
به تو گفتم تبِ شعرم و غزل خوان بروم

غم خنده که به لب های منم آمده است
شهد تلخی بُوَد آن می که درخشان بروم

به سعیدا نزن آن دم که کجا می نروی
به هر آن جا که به دوری رِسَم افتان بروم


سعید مصیبی

ای یار بی مهر و وفا ای یار بی لطف و صفا

ای یار بی مهر و وفا ای یار بی لطف و صفا
کم کن تو از جور و جفا ای که تویی تیغ بلا

صد روز گفته ام ادب ای که تو کرده ای طرب
هر دم نکرده ام غضب هر دم تو کرده ای خطا

در رفتن خون از کفن دیدی که می لرزد بدن
من خود به چشم خویشتن دیدم که خونم بر ردا

باشد که من گفتم چنان گفتی که می گویی فلان
از من نجو دیگر نشان دیدی که دودم در هوا

شب شد سعیدا مهر جو بر خاطر دیگر بپو
جان می دهم بر دار کو جان می دهم روحم شفا

سعید مصیبی

دل مرنجان از کسی گر چه که مستی شد تو را

دل مرنجان از کسی گر چه که مستی شد تو را
عاقبت پژمرده باشی گر که دل شد مبتلا

گر که سیلی زد تو را یک فرد، آرامش بجو
چون که ظالم می کند ظلمت به خود پس کن دعا

در درون هر ستم نیکی بباشد بر خودت
چون که مظلومی ستانی حق خود در آن سرا

کن به ظالم هر دمی مهر و ادب، شرمنده کن
تا پشیمان او کنی از لطف خود، پر مدعا

درس این بر گوش کن مر ای سعیدا هر دمی
تا رسی بر مقصدی، هر دم شوی حاجت روا


سعید مصیبی