یک حکایت خوانده ام خیلی قشنگ
پیشِ لقمان بوده، شاگردی زرنگ
خواست روزی امتحان گیرد ز او
یا که درس تازه آموزد به او
از قضا صبحانه ای با یکدگر
آن دو می کردند از راهی گذر
مرد قصابی به صبحی دلپذیر
سر بریده گوسفندی در مسیر
گفت: با شاگرد، لقمان اینچنین
رو، دو اندامش بیاور، بهترین
رفت و باز آمد به یک قلب و زبان
گفت: این دو بهترین شد بی گمان
گفت لقمانش: درود و مرحبا
بهرِ تو توفیق خواهم از خدا
رو، کنون آور دو تا را، بدترین
درسِ امروزم برای تو همین
رفت و باز آمد دوباره با همان
گفت: باشد بدترین، قلب و زبان
گفت لقمان: بر تو بادا آفرین
درس بگرفتی، به زیبایی یقین
هر که بر نیکی کمر را خوب بست
بهترین اندام هایش این دو هست
ور بَدی را پیشه بنماید بدان
بدترین اعضا، بُوَد قلب و زبان
هر دو تایش را حفاظت گر کنی
زندگانی را به خوبی سر کنی
اسماعیل پیغمبری کلات