پائیز تمام است و دلم برگ ندارد
پائیز دل کشته دگر مرگ ندارد
در عرصه ی ویرانی هر مملکت اما
شاهی است که فرماندهی و ارگ ندارد
خشکیده گل و سوخته از مظلمه ی شب
از پایه دگر شاخه و گلبرگ ندارد
این داس چه پر کرده دهان از نفس گل
رحمی به تن نازک و رگبرگ ندارد
تکرار شد اینجا سخن و قافیه لیکن
واگویه چنین غصه و دقمرگ ندارد
قاضی ز رفیقان سعید است که امروز
حکمی زده پوشیده که سربرگ ندارد
سعید آریا