در این آشفته بازار خیالم جانِ جان باش

در این آشفته بازار خیالم جانِ جان باش
در این محنت سرا جان مرا یک همزبان باش

چو ریزم همچو تک برگِ خزان در پای این عشق
تو هم پرواز هر برگ رها در این خزان باش

من این افتاده از پای و تو آن آهوی سرمست
تو کمتر سوی هر دشت و چمن بی من دوان باش

نگاهم خیره بر سقف همین زندان کوتاه
فلک بشکاف و آن سوی نگاهم بیکران باش

جهان بن بستِ غم، کوی فنا و ناامیدیست
تو تنها کور سوی امیدم در کهکشان باش

گرفتارم به این روز و شبت آغوش هر سال
من افتادم به تکرار زمان تو بی زمان باش

تنم خشکیده از اشک روان هر لحظه از درد
من این صحرای بی بار و برم سرو چمان باش

ندانم چیست این راه و روش این عشوه این ناز
نمی خواهم کسی غیر تو را پس مهربان باش

سجاد حقیقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد