چشمان سیاهی که دلم را به گروبر
توفنده نگاهی که گلم را به گروبرد
پیچید به دشتی که غزالش دل من بود
ویران شدن از ساده سادلی حاصل من بود
در بستر آن حادثه دلداده و ناچار
برجام جنون برده پناه عاشق تبدار
مانندکویری که عطش چیرۀ ٱنست
هرقطرهٔ باران هوس و حسرت آنست
بی آنکه بفهمد شده رسوای زمانه
پرمی کشد از سینه به رویای بهانه
درسینه نگنجید بسی سربه هوا شد
برحضرت عشق عاشق و مصلوب بلا شد
چون دامن دشتی افق آغوش گشوده
در تابعت بارش ابری که ؛ نبوده
یک عاقبتی پوچ وبیهوده نصیب است
بر آن دل دیوانه که در دام فریب است
رودی که به دریا نرسد توشه ندارد
عشقی که به سامان نرسد ریشه ندارد
بر ناز نگاهی ؛ شده بود عاشق ناشی ؟
با تیر رقیب دله ای ؛ شد متلاشی
قاسم پیرنظر