شب وشیرینی و می یادمانه است
غزل پردازی و نی شاعرانه است
شب چله نماد آریایی ست
شراب و مستی اش هم عارفانه است
اگرمیهن پرستی باب ماند
رسومش تا قیامت عاشقانه است
بنوشیدوبرقصیدوبخوانید
که ایران سرزمینی جاودانه است
اگر چه زخمی از بی بندوباری ست
ولی ترمیم زخمش ماهرانه است
عیار عشق میهن آسمانی ست
که بین ملک ملت محرمانه استج
همه ایرانیان خون گرم و خوبند
بساط سور یلدایی بهانه است
(سلیم) این قصه پایانی ندارد
نیاز بلبل و گل آب و دانه است .؟
قاسم پیرنظر
ای دل افشا مکنی نزدکسی راز مرا .؟
مزنی پیش رقیبان خودت سازمرا
همنشینی مکنی محفل کوته نظران
نشکنی آینۀ بی خش و دمساز مرا
من و تو زادۀ عشقیم ز یک سلسله ایم
هوس عنوان مکنی عشق سرافرازمرا
ناله های من وتو قصۀ تلخ قفسی
کزدرونش به فلک می دمد آزاواز مرا
کرکس حادثه جو کرده کمین در دل دشت
شده صیاد که چنگ اوردش باز مرا
شاه شطرنج زمان با همه بیدادگری
قصد دارد بزند شه رگ سرباز مرا
عشق اگر ریشه دواند دل هر بیخردی
می تواند بچشد بادۀ اعجاز مرا
با (سلیمان) بنشین خاطره ای تازه بساز . ؟
مهرباطل نزنی ؛ شیوۀ احراز مرا
قاسم پیرنظر
ای بی خبر ازمن که می آلوده ومستی
پیوسته پرستار غمم بوده و هستی
ازدوری تو جان به لبم ؛ دل تودلم نیست
دنیا که ز من ردشده ؛ همگام توهم نیست ؟
عطری که نسیم ٱوردش ، می بردش باد
دلتنگ توام چاره کن ای خانه ات اباد
من بی تو مثال گل توفان زده هستم
پژمرده و پرپر شده ؛ اما ز تو مستم
چون رود پر از بغض که با سینه خزیده
مرداب نصیبش شده ..؟ دریا نرسیده
مانند گل قالی عشاق کهن دیر
درحاشیه گنجانده شد ازدور شودسیر
در باورتو لذت عالم زر و سیم است
درباور من حرمت دل عشق سلیم است
قاسم پیرنظر
جوانی بود و من باهم غریبه
در این دنیا که سرتاپا فریبه.؟
دقیقنا غافل از قانون هستی
که بی اندیشه با پوچی ضریبه
نفهمیدن ؛ نسجیدن ؛ ندیدن .؟
به چاه افتادن از چال عن قریبه
مثال عاشقی کز شوربختی
نگاه دلبرش سمت رقیبه
ویا مانند دشتی گرم و سوزان
که از ابر مهاجر بی نصیبه
به سرو سبز دنیا دل نبندید ؟
گهی منبر. و گاهی هم صلییه
(سلیم) ؟ این روزگار ام الفساداست
گهی رام است ؛ گاهی نانجیبه
قاسم پیرنظر
چشمان سیاهی که دلم را به گروبر
توفنده نگاهی که گلم را به گروبرد
پیچید به دشتی که غزالش دل من بود
ویران شدن از ساده سادلی حاصل من بود
در بستر آن حادثه دلداده و ناچار
برجام جنون برده پناه عاشق تبدار
مانندکویری که عطش چیرۀ ٱنست
هرقطرهٔ باران هوس و حسرت آنست
بی آنکه بفهمد شده رسوای زمانه
پرمی کشد از سینه به رویای بهانه
درسینه نگنجید بسی سربه هوا شد
برحضرت عشق عاشق و مصلوب بلا شد
چون دامن دشتی افق آغوش گشوده
در تابعت بارش ابری که ؛ نبوده
یک عاقبتی پوچ وبیهوده نصیب است
بر آن دل دیوانه که در دام فریب است
رودی که به دریا نرسد توشه ندارد
عشقی که به سامان نرسد ریشه ندارد
بر ناز نگاهی ؛ شده بود عاشق ناشی ؟
با تیر رقیب دله ای ؛ شد متلاشی
قاسم پیرنظر