رقص فقر با خودم گفتم

رقص فقر
با خودم گفتم
بروم بیرون هوایی بخورم
می خواستم از رنج دنیا برهم
و دل از مشغله و غم بکنم
آهنگ شادی از کوچه می آید به گوش
پسریست در گوشه ، دختری در آغوش
می خندد لب او ، دخترک فال فروش
برق چشمانش از جنس امید
آرزویی خورده در سینه اش حبس ابد
به گمانم دوست دارد از این کو برود
برود شاید که کسی فال هایش را بخرد

پیرمردی که خم شده قامت او
و عصایی در دست
قدمی بر می دارد ،
کاری که شده عادت او

چیست این ؟
دیده ام خیره بماند..
مردی  که می رقصد اما پریشان است
گفته بودم غم در این برزن خروشان است
لرزش نرم قدش لرزه به جانم
ترکش رقص غمش بر دیدگانم

کشیدم از دل آهی
و نشست بر دیدگانم اشک
دیگر نمیتوانم و نمیخواهم اینجا باشم
میخواهم به آن پستو سر بزنم
و جرعه ای شادی سر بکشم
دوست دارم بروم و از اینجا گم بشوم
بروم جایی دور
در فراسوی امید
در ساحل موسیقی لم بدهم
و خالی بشوم از همهمه
پر بشوم از تنهایی
تا دل ، خانه تکانی بکند


بهنام بادپروا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد