صبح است، نشسته ام با چشمان بسته
در رختخواب خود
خمیازه می کشم
بی فکر وخیال در نیام خود
نه دری باز می شود
نه پنجره ای بسته
صدا هم خسته شده
نمی آید برون
ز کام آدم دل خسته
برای چه برخیزم؟
پای خود در بغل گرفته ام
نکند بر زمین افتد؟
برود و تنها گذارد مرا
ناگه دل در سینه ام می تپد
انگار کسی در می زند
کجاست چشم دل؟
عشق ایستاده است
در انتظار
در پس درهای بسته
دکتر محمد گروکان