تو را میشناسم،
گویی تورا جایی دیدهام،
صدایت را شنیدهام.
تو از دل شاهنامه آمدی،
به دل انگیزی زال و رودابه،
به دلنشینی رستم و تهمینه.
روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،
به مانند عاشقانههای سعدی.
آشنای دیرینهای، با جان من قرینی،
مانند متلهای شیرین مادربزرگ،
یا که حافظ خوانی شبهای بلند یلدا،
زیر کرسی.
تو حس خوب گذشتن از آن کوچهای هستی،
در ییلاقهای مازندران،
با دیوارهای کاهگلی،
که شاخههای گیلاس و زردآلو آن را در آغوش گرفته،
و یاقوتهای سرخ و نگینهای کهربایی،
چشمها را نوازش میدهند.
یا که حس زندگی صدای آبی،
که جاریست در سراشیبی کوچه،
و سمفونی پرندگان را کامل میکند.
تو آن خنکای خوشی هستی،
زیر سایهی درخت گردو،
که کلاغی خوشخبر،
در بلندای آن لانه کرده.
علی پورزارع