در شب سرد،

در شب سرد،
بی تو،
تنها،
برهنه پای،
ژنده، ژولیده،
پرسه‌های بی‌پایان.
در دل خود زمزمه می‌کنم،
چکامه‌ای از دوردست‌ها.
جز کوی تو ندارم جای،
یادت برایم آرام جان.

آه از این حسرت بی‌پایان،
که میان افکارم جان می‌گیرد،
گویی جان مرا می‌گیرد.
می‌خوانمت در هر سایه،
در هر خلوت،
در هر خرابه،
در هر نسیم.
تمام زندگی ام روی تو می‌دیدم.
ای کاش می‌دانستی،
ای کاش می‌فهمیدی.

نور مهتاب،
صدای موج،
بوی دریا؛
پرتویی محو
بر دیواره‌های بلند خیابان‌ها مهمان،
بر سنگفرش ناهموار تیره‌ی خیابان‌ها،
و من،
سایه‌ای در پی سایه‌ات،
لرزان.
به امید نگاهی،
دیداری،
هرچند کوتاه،
به خوابی که شاید باز آیی به آن.

چه بی‌رحم است این شب،
چه بیگانه است این شب،
با من،
افسوس که با تو نیست این شب.
چه سرگردانم در این کوچه‌ها،
فانوس در دست،
کوچه به کوچه،
پنجره به پنجره،
به دنبال تو می‌گردم.

بی تو،
هر لحظه،
دردی دوچندان،
رنجی نهان.
همین عذاب مرا بس،
که یادت هست و نامت نیست.
پناه می برم از غم تو،
به غم تو
از من فقط غم مانده و دیگر هیچ

آری،
در این تاریکی دلتنگی‌ها،
در زوال روشنایی،
در افول آرزو،
تو نوری،
تو امیدی،
لیک دوری.
من در پی تو،
بی‌قرار.
می‌گردم در کوچه‌های خاموش،
تو را،
فقط تو را می‌جویم.

در کوی تو شمیم بهشت می‌آید،
عطر شکوفه،
بهارم اما در من خبری از سبزه نیست،
باغم اما در من خبری از غنچه نیست.
در دل شور تپیدن است لیک ....


علی پورزارع

یادمان جانکاه

یادمان جانکاه
شب بود،
ابتدای هجوم تاریکی،
تلخی تازش غم ها بود.
جغدی
چون سایه ای شوم،
بر روی گردوی انتهای خانه بود،
کنار آرامش انگور.
شب بود،
ابتدای هجوم تنهایی،
روبروی جنگل خاموشی.
شب‌پره ای شکار خفاش شد،
در سکوت
کرم شب تاب ترسید.
شب بود،
ابتدای هجوم هراس،
شروع نقاب تاریکی،
اندوهی عمیق مرا ربود.
این تاریکی
این شومی
تا کرانه‌ی نگاه ادامه داشت؛
تا کی این تاریکی،
تا کی این شومی؟
سکوت شب مرا در آغوش گرفت.

باد سرد وزید،
تن غنچه لرزید،
برگ شب بو پژمرد،
قلب گنجشک، دیگر نتپید.
شکسته چرا بال عقاب؟
خونین چرا پر زاغ؟
ترس در هوا
وحشت در دل،
یاس دژم.
همراه وحشتی جان سوز،
در پشت پرده‌ی شب،
مرگ جاری در رگ های زمان.
فانوس خاموش،
قاصدک سرگردان،
آغاز پریشانی‌های بی‌پایان،
رها شده در خلوت دل.
در آرزوی رهایی،
نوری آغاز خواهد شد،
و این تاریکی بی‌رحم،
برچیده خواهد شد؟


علی پورزارع

تو را می‌شناسم،

تو را می‌شناسم،
گویی تورا جایی دیده‌ام،
صدایت را شنیده‌ام.
تو از دل شاهنامه آمدی،
به دل انگیزی زال و رودابه،
به دلنشینی رستم و تهمینه.
روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،
به مانند عاشقانه‌های سعدی.
آشنای دیرینه‌ای، با جان من قرینی،
مانند متل‌های شیرین مادربزرگ،
یا که حافظ خوانی شب‌های بلند یلدا،
زیر کرسی.

تو حس خوب گذشتن از آن کوچه‌ای هستی،
در ییلاق‌های مازندران،
با دیوارهای کاهگلی،
که شاخه‌های گیلاس و زردآلو آن را در آغوش گرفته،
و یاقوت‌های سرخ و نگین‌های کهربایی،
چشم‌ها را نوازش می‌دهند.
یا که حس زندگی صدای آبی،
که جاریست در سراشیبی کوچه،
و سمفونی پرندگان را کامل می‌کند.
تو آن خنکای خوشی هستی،
زیر سایه‌ی درخت گردو،
که کلاغی خوش‌خبر،
در بلندای آن لانه کرده.

علی پورزارع