جوانی رفت، گذشت روزای خوبم
که پیری آمده بسته به چوبم
ندیدم حاصلی از زندگانی
چو آفتاب نشسته در غروبم
سر آمد عمر و من در انتظارم
خدایا کی شود آید نگارم
جوانی تا به پیری چشم براهم
نیامد یار سیه شد روزگارم
دلم در بند غم گشته رخم زرد
تنم در سیل اشک و میکشم درد
ندیدم روز خوش من در جوانی
ز دست یار و این دوران نامرد
خدایا رفته از دستم جوانی
به دل مانده دوصد راز نهانی
خدایا عقده گشته آرزوها
ازان ترسم شوم آخر روانی
پریشان گشته ام از جور ایام
ندارد زندگانی هیچ فرجام
شدم بازیچه ی دور و زمانه
جوانیم به پیری گشته ادغام
تو رفتی حال دلم دیدن ندارد
دلم میلی به خندیدن ندارد
شدم پیر و به هنگام جوانی
دلم تابی به لرزیدن ندارد
جوانی جاهلی رفته زدستم
شدم من عاقل و باقل نشستم
ندارم طاقت و رفته صبوری
که پیری کاهلی آمد به بختم
فلک دادی به من موی سفیدم
گرفتی از دلم کل امیدم
ندادی رایگان تو بر سیاوش
جوانی دادم و نقدی خریدم
چه سازم ای جوانیم تباهی
شدم پیر و نکردم من گناهی
دوصد لعنت به دنیای ستمگر
ندارد آدمی ارزش به کاهی
خوشا راه دراز و یار و دلدار
خوشا ابر بهار و دشت و گلزار
خوشا شور جوانی و بهاری
چه خوش باشد بگردد یار با یار
نه سر مستم من از این زندگانی
نه شوری مانده از فصل جوانی
به پیری گر دهی ملک سلیمان
نمی ارزد دگر حتی قرانی
خداوندا جوانی سر رسیده
نشاط و شادیم آخر رسیده
گلستان دلم آتش گرفته
خزان و پیریم از در رسیده
جوانیم خدا بی یار بگذشت
به امید وفا از یار بگذشت
تماما روز بروز و سال تا سال
پی غمها جدا از یار بگذشت
جوانیم به غم کردی فدایی
نشاندی بر دلم داغ جدایی
الهی تش بگیری چرخ قدار
ندیدم خیری از عمر طلایی
ندیدم حاصلی من از جوانی
نبردم لذتی از زندگانی
گرفتار غمم کرد این زمانه
ندارد هیچ اثر از مهربانی
بسی ظلم و بسی بیداد کردند
تورا شیرین مرا فرهاد کردند
به کوه بیستون عمر جوانیم
به جرم عاشقی بر باد کردند
سیروس مظفری