بگو تاکی دگر نازت کشیدن
بگو تاکی به دنبالت دویدن
تو چون آهوی وحشی و رمیده
بگو تاکی دویدن، نرسیدن
بگو تا کی جمال یار ندیدن
ویا خسته و بیزار آرمیدن
بگو تا کی میان بستر غم
برای مردنم نقشه کشیدن
بگو تاکی اسیر غصه خوردن
همیشه بارغم بر دوش بردن
بگو تا کی درین عمر دو روزه
همش دق کردن وهر روز مردن
سیروس مظفری
دوچشمانت بتا دادی نشانم
فکندی آتشی بر دل و جانم
تو که داشتی خیالی بر جدایی
چرا بوسه گذاشتی بر لبانم
جدایی و جدایی و جدایی
چرا با من گرفتی آشنایی
سیاوش محکومه بر تنهایی خویش
خطابم میکنی بر بی وفایی
زداغت بر دلم غم می نشانم
به گریه از غمت خون می فشانم
چو نی مینالم از سوز جدایی
گلستان را به آتش می کشانم
دلم تنها خودم تنها بسوزم
به شبها در پی غمها بسوزم
بسوزم از دل و درد جدایی
جدا از عالم و دنیا بسوزم
فقیرم ای نگار جز دل ندارم
به جز درد دلم مشکل ندارم
گذشته از توان درد جدایی
به جز آوار غم منزل ندارم
دل از داغ جدایی پاره پاره
ندارد آسمانش یک ستاره
کسی حال مرا میداند امروز
که داغ رفتن دلدار و داره
به سالی شد عزیز جونی رفته
چه سازم از برم جوونی رفته
برار من نداشت میل جدایی
بمیرم با دل پرخونی رفته
بدون تو دلم زاره نگارا
چه بیماره چه بیزاره نگارا
همش درد و همش رنج مضاعف
جدایی سخت ودشواره نگارا
الهی یار من که بی وفا شد
جدا از دین و آیین و خدا شد
چنان از هم گسیخته این دل من
که یارم کاشف بمب جفا شد
شدم سرگشته ی دام جدایی
نمی گردم زغم یکدم رهایی
خداوندا بگو تکلیف من چیست
که در حقم میشود هردم جفایی
به آه آتشین نفرین کنم من
جدایی و جفا توهین کنم من
برای دیدنت من در خیالم
مثه دیوانهها تمرین کنم من
خدا روزی که این دنیا بنا کرد
نمیدانم به تقدیرم چه ها کرد
دریغ از دست این چرخ جفاکار
همی دانم تورا از من جدا کرد
به عشقش مبتلا گشتم خطا بود
وفا کردم نگارم بی وفا بود
منم بیمار و بیزار از جفایش
چو مجنونم که از لیلا جدا بود
سیروس مظفری
چون شمیم گل در جان پروانه
صدای قدم های آمدنت
در گوش دلم می پیچد
پر می شوم از کوچه های انتظار
در یک منِ بی پایان
آسمان در تنم فرو می ریزد
من باران می شوم
و یک شهر دهانِ عشق
که برای خوردن باران
باز ست
سیروس مظفری
دلم
آوازه خوان کوچه های باران ست
تا کجا شاید از پنجره ای
چشم هایت صدایش کرد !
سیروس مظفری
گهی با گل گهی با خار به جنگم
گهی با دشمن بدکار به جنگم
برایم دشمنی جز آشنا نیست
گهی با آشنای مار به جنگم
کجا یاری دلش باشد چو آفتاب
رخش گلگون قبا باشد چو مهتاب
نجیب و باوقار و بی تکبر
برو جانا مگر بینی تودر خواب
گل آفتاب پرستم کی میایی
به راهت دیده بستم کی میای
شدم بیمار و از درد جدایی
دوای درد سختم کی میایی
کجایی ای ول مه پیکر من
کجایی ای گل سیمین بر من
نهادی آتشی بر دل زارم
چه میسوزد دل غم پرور من
گل از من گلشن از تو چیدن ازمن
دل از من دیده از تو بردن از من
دل و دیده و گل در گلشن عشق
چو بلبل بهرتو پریدن از من
بسازم خنجری از خار و از گل
زنم بر صورت سیمین بلبل
سیاوش شمع جانش گشته خاموش
بگیرد یک نفس از عطر سنبل
بزن باران بزن سازی خوش آهنگ
ببار بر گونه ی گلهای هفترنگ
بهاران زنده گردد از پی تو
بخواند نغمه ی شادی شباهنگ
ببار باران ببار ابر زمستان
ببار بر گلشن وبر باغو بستان
ببار ای مهر زیبای طبیعت
که بلبل نغمه خواند در گلستان
همایون سال نو آمد به بازار
بهاران خیمه زد بر دشت و گلزار
دلت شاد ولبت خندان سیاوش
بسی غمها شدن کهنه دل آزار
زداغت بر دلم غم می نشانم
به گریه از غمت خون می فشانم
چو نی مینالم از سوز جدایی
گلستان را به آتش می کشانم
بهار آمد بهار من کجایی
گل من ای نگار من کجایی
دل زارم نشسته چشم به راهت
همه دار و ندار من کجایی
جوانیم گذشت برگشت ندارد
شدم پیر و دلم گلگشت ندارد
غنمیت دان رفیق عمر گران را
بهاری که گذشت بازگشت ندارد
نگین بودی ،طلا بودی و الماس
دل بیچارهام بردی به وسواس
معطر شد دلم با عطر و بویت
ربودی کل احساسم گل یاس
چرا هفت آسمان اختر ندارم
به سینه من دلی کافر ندارم
گناه این دل زارم چه بوده
کنارم یک گل احمر ندارم
اگر انسانیت اسلام پذیرد
رخش حمامی از مردی بگیرد
گلستان میشود میهن سراسر
بسی نامردی ها از دم بمیرد
کجایم من کجاست اینجا زمانه
گل از ساقه جداست بیجا زمانه
عجب تیشه زدند بر ریشه ی
امیدم بر خداست هر جا زمانه
نهادم پا به وصل یک نگاری
شدم مایل به یار گلعزاری
گرفت از من همه صبر و قرارم
ندارم من دگر راه فراری
بر و جایی تورا چشم انتظارند
به راهت شاخه های گل بکارند
مشو مایل تو بر رسوایی خویش
تورا از ریشه و از گل درآرند
سیروس مظفری