باید به پای غم غزلم را فدا کنم
یا شعر و وزن و قافیهها را رها کنم
اصلا چگونه شعر بگویم بدون غم؟
بی غم تو را چگونه دمادم صدا کنم؟
وقتی که شعر و عشق تو باهم یکی شدند
این شعر را نمیشود از غم جدا کنم
منظورم از سرودنِ این شعر روی توست
حاشا به روی جز تو کسی اعتنا کنم
محکومِ حبسِ تا ابدم با خیال تو
هردم برای دیدن رویت دعا کنم
یک چیز واجب است و باید که قبل مرگ
روزی سه بار بوسه به لب را قضا کنم
بر گردنم فریضه همین بوسه های توست
تا کی به آه و اشک و سکوت اکتفا کنم؟
می پرسی از سکوت من اما خودت بگو
با بی وفائیات چه به غیر از وفا کنم؟
دیگر برای عشق تو راهی نمانده است
باید به پای غم غزلم را فدا کنم
مصطفی خادمی