سینه ام از غم بی هم نفسی می‌لرزد

سینه ام از غم بی هم نفسی می‌لرزد
شاه خود خوانده ی من در قفسی می‌لرزد

پیرهن پاره‌ی یوسف من تنها بودم
تا ببینی که تنی در هوسی می‌لرزد

هیچ باغی نرسد رو به کمالی درخور
با درختی که تنش از هرسی می‌لرزد

به خود آگاه خودم باز رسیدم بی شک
هر زمانی که دلم پیش کسی می‌لرزد

طعنه ای نیست بزن بر تن من شلاقت
تن من از تب فریاد رسی می‌لرزد

گفته بودی غم دل کی برود از یادم
گفته ام عشق تو هر بار رسی می‌لرزد

باد وحشی همه را سمت خودت راهی کن
شاخه ای در پس هر خار و خسی می‌لرزد


گفته ام بار دگر باز دلم می‌گوید
سینه ام از غم بی هم نفسی می‌لرزد

مهرداد آراء

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد