چشم من تا به ابد اشک دمادم دارد

چشم من تا به ابد اشک دمادم دارد
بغض سنگین گلویم سر ماتم دارد

حس تنها شدنم را همه عالم دیدند
جز کسی کز ستمش ابر دلم نم دارد

با نگاهی که دَرَم زلزله ای بر پا کرد
شهر ویرانه ی قلبم چه کم از بم دارد

سالها پشت نقابی که پر از آشوب است
تپش پنجره ها در طلبت غم دارد

همچو کوهی به من انگار عنایت کرده
عشق در دامنه اش خار و خسی هم دارد

بوسه ات دعوت من بود به بزمی خونین
چون که اکسیر لبت در پس خود سم دارد

دور باطل شد و عشقی که مرا ول می کرد
هر کسی در دل خود جای کسی کم دارد

راز دیوانه شدن را چه کسی خواهد گفت
چشم من تا به ابد اشک دمادم دارد


مهرداد آراء

سینه ام از غم بی هم نفسی می‌لرزد

سینه ام از غم بی هم نفسی می‌لرزد
شاه خود خوانده ی من در قفسی می‌لرزد

پیرهن پاره‌ی یوسف من تنها بودم
تا ببینی که تنی در هوسی می‌لرزد

هیچ باغی نرسد رو به کمالی درخور
با درختی که تنش از هرسی می‌لرزد

به خود آگاه خودم باز رسیدم بی شک
هر زمانی که دلم پیش کسی می‌لرزد

طعنه ای نیست بزن بر تن من شلاقت
تن من از تب فریاد رسی می‌لرزد

گفته بودی غم دل کی برود از یادم
گفته ام عشق تو هر بار رسی می‌لرزد

باد وحشی همه را سمت خودت راهی کن
شاخه ای در پس هر خار و خسی می‌لرزد


گفته ام بار دگر باز دلم می‌گوید
سینه ام از غم بی هم نفسی می‌لرزد

مهرداد آراء

ای کاش می‌شد هرشبم درگیر رویایش شوم

ای کاش می‌شد هرشبم درگیر رویایش شوم
تقویم او پایان شود امروز و فردایش شوم

با خنده هایش می‌روم در عمق باور تا ابد
گم میکنم خود را درآن تا غرق نجوایش شوم

وقتی نگاهش می‌کنم در ذهن من حک می‌شود
لبخند زیبایی چو گل بر روی لبهایش شوم

تا خواستم با بوسه ای نزدیک تر از هر زمان
در سمت او پیدا شوم مشغول دنیایش شوم

آهی رسید از عمق شب پتیاره ای آتش پرست
با بوسه ای خامم کند تا این که رسوایش شوم

لعنت به شب لعنت به من در جنگ‌هایی تن به تن
من تاختم یا باختم شاید معمایش شوم

یک‌بار بیدارم کند آنکس که انکارم کند
سودی ندارد تا ابد تسخیر غمهایش شوم

مهرداد آراء

عشق ویران می‌کند بنیان انسانی چرا

عشق ویران می‌کند بنیان انسانی چرا
گریه کردن های ممتد روز بارانی چرا

گفته بودی بهترین آغازِ دیوانی بگو
نیمه شب ها پرسه ها با شعر پایانی چرا

پشت این شب گریه ها مردی پریشان میشود
دردها را خوب من ناکرده درمانی چرا

نیمه ام را می‌بری با خود به همراهت ولی
در نگاهت گم شدم از چه نمی‌مانی چرا

کاش می شد در کنارت عشق را هم دوره کرد
همچنان با من تو امشب غرق عصیانی چرا

فال من با رفتنت بر روی فنجان خشک شد
ای که تقدیرم فدایت ، فال فنجانی چرا؟

حرف حق روی لبت کافر مسلمان میکند
نازنینا خوب من ، اعجاز قرآنی چرا

با تو من عاشق نمودم مردمان شهر را
عشق آخر خوب دانستم تو برهانی چرا

مهرداد آرا

هر روزِ ما ، صد بار مردن در جوانی است

هر روزِ ما ، صد بار مردن در جوانی است
تعذیرُ کشتن ماورایی ، آسمانی است

کشتن به نامت ، ای خداوندی که هستی
حالا بگو پیغمبری ها یک شبانی است هم

افتاده ایم در راستای باوری پوچ
مرتد شدن اعلام مرگ یک روانی است

لشگر کشیدیم توپ بردیم یا تفنگی
بر دشمنان آماده ایم جنگی جهانی است

امروز در دستان این تقدیرِ پوچ ایم
فردا اسیران ، برده هایت آنچنانی است

قومی نوشتن روی کاغذهای خالی
قانون عالم کشتن و پا درمیانی است

یک جا به نامت سر بریدن آدمی را
انگار باورهای این دنیا تبانی است

لعنت به بازی های این دنیای تلخت
اقرار کردن بهتر از این زندگانی است

قرنی پر از تنها شدن عصیان نمودن
این عصر ما مجموعه ای از بدگمانی است

در بند ما زندان و زندان بان گرفتار
شاید که عالم دادگاهی جاودانی است

تنهاترین تنهای عالم ، یک خدا بود
ایمان ، جهانت ، داوری هایت ، زبانی است


مهرداد آرا