دوچشمانت بتا دادی نشانم

دوچشمانت بتا دادی نشانم
فکندی آتشی بر دل و جانم
تو که داشتی خیالی بر جدایی
چرا بوسه گذاشتی بر لبانم

جدایی و جدایی و جدایی
چرا با من گرفتی آشنایی
سیاوش محکومه بر تنهایی خویش
خطابم میکنی بر بی وفایی


زداغت بر دلم غم می نشانم
به گریه از غمت خون می فشانم
چو نی می‌نالم از سوز جدایی
گلستان را به آتش می کشانم

دلم تنها خودم تنها بسوزم
به شبها در پی غمها بسوزم
بسوزم از دل و درد جدایی
جدا از عالم و دنیا بسوزم

فقیرم ای نگار جز دل ندارم
به جز درد دلم مشکل ندارم
گذشته از توان درد جدایی
به جز آوار غم منزل ندارم

دل از داغ جدایی پاره پاره
ندارد آسمانش یک ستاره
کسی حال مرا میداند امروز
که داغ رفتن دلدار و داره

به سالی شد عزیز جونی رفته
چه سازم از برم جوونی رفته
برار من نداشت میل جدایی
بمیرم با دل پرخونی رفته

بدون تو دلم زاره نگارا
چه بیماره چه بیزاره نگارا
همش درد و همش رنج مضاعف
جدایی سخت ودشواره نگارا

الهی یار من که بی وفا شد
جدا از دین و آیین و خدا شد
چنان از هم گسیخته این دل من
که یارم کاشف بمب جفا شد

شدم سرگشته ی دام جدایی
نمی گردم زغم یکدم رهایی
خداوندا بگو تکلیف من چیست
که در حقم میشود هردم جفایی

به آه آتشین نفرین کنم من
جدایی و جفا توهین کنم من
برای دیدنت من در خیالم
مثه دیوانه‌ها تمرین کنم من

خدا روزی که این دنیا بنا کرد
نمیدانم به تقدیرم چه ها کرد
دریغ از دست این چرخ جفاکار
همی دانم تورا از من جدا کرد

به عشقش مبتلا گشتم خطا بود
وفا کردم نگارم بی وفا بود
منم بیمار و بیزار از جفایش
چو مجنونم که از لیلا جدا بود

سیروس مظفری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد