شعر باید تلو تلو بخورد

شعر باید تلو تلو بخورد
وسط مستیِ ورق هایم
تا ببیننم چقدر خوشبختم
تا نفهمم چقدر تنهایم

ما دو خط موازیِ مجبور
ما دوتا وصله های بس ناجور
چشم در چشم یکدگر داریم
می شناسی مرا ولی از دور


شهر دارد دسیسه می بافد
سر بِبرد جوانی من را
شعر این جان پناهِ امنم را
شعف زندگانی من را

یک کلاغم که برف اندیشم
هر درختی مناسب من نیست
سالیانی گذشت و دانستم
هر کسی لایق پریدن نیست


محمدحسین ناطقی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد