محدوده ی آغوش تو خاکِ وطنم شد

محدوده ی آغوش تو خاکِ وطنم شد
عطر بدنت حافظه ی پیرهنم شد

انگیزه ی شاعر شدن و از تو سرودن
سلول به سلول درون بدنم شد

زیبایی لبخند تو و این دل شیدا
شیوایی و شیرینیِ لحن و سخنم شد


تن پوش پر احساسِ حریرِ بغل تو
اندازه ی اندامِ پر از زخمِ تنم شد

ممنونم از این عشق که با شعله ی شعرش
مشغول غزل خوانی و آتش زدنم شد

محمدحسین ناطقی

هر کس که می بیند مرا، با طعنه می پرسد

هر کس که می بیند مرا، با طعنه می پرسد
با این پریشانی، هنوزم دوستش داری؟

او رفته و با دیگران مشغول لبخندست
گویا نمی دانی، هنوزم دوستش داری ؟

آیا خبر داری، که شب با نا رفیقانت
رفته به مهمانی، هنوزم دوستش داری؟

با این همه رفتار زشت و نا به هنجارش
دیوانه می مانی هنوزم، دوستش داری؟

دیوانه ام هر جا که باشد جان من آنجاست
هر چند پنهانی آری دوستش دارم

محمد حسین ناطقی

زیر باران صبح فروردین

زیر باران صبح فروردین
با خیالت به راه افتادم
دست در دست و شانه بر شانه
در مسیر گناه افتادم

عقل هی زد مزاحمت نشوم
عشق می گفت؛ این چه حرفی هست
آنقدر در جدالشان ماندم
عاقبت توی چاه افتادم

با هنرمندهای سطحیِ شهر
کافه گردی و دوره می رفتم
یک نفر گفت؛ ازدواجت را،..
گویی از پرتگاه افتادم

در خودم رفتم و نخندیدم
با کسی دیگر آشنا نشدم
مثل دیوانه های زنجیری
گوشه ای بی پناه افتادم

گفته بودی همیشه می مانی
تا که روزی برای هم باشیم
ساده بودم، به دام تن دادم
با سرم در کلاه افتادم

در خیابانِ عصرِ فروردین
بی خیالت به خانه بر گشتم
قرص ها را نمی خورم دیگر
باز در اشتباه افتادم ..‌.

محمدحسین ناطقی

دختر و پنجره و کوچه و باران دارد

دختر و پنجره و کوچه و باران دارد
شهر ما خاطره ی خوب فراوان دارد

خوش به حالم که به همسایگی ات مشغولم
جای خون در شریان، شعرِ تو جریان دارد

تو بهاری که در آغاز خزان رخ دادی
گل به زیبایی بی حدِ تو اذعان دارد


از مسیحای دمِ عشق جنون می بارد
تا به جادوی نفس های تو ایمان دارد

ماه من باش در این ظلمت بیداد و تباه
آسمان، در شبِ چشمان تو امکان دارد

دوره کن دور و برت را، که به اندازه ی من
دوره گرد عاشقِ بیچاره خیابان دارد؟

هر که با شیوه ی چشم تو سر و کارش هست
دامنش بوی خوشِ حرمت انسان دارد


محمدحسین ناطقی

می دویدم که آسمان باشم

می دویدم که آسمان باشم
آخر قصه قهرمان باشم
قسمتم شد که در نهایتِ درد
پله ی لقِ نردبان باشم
پله افتاد وخواهشم گم شد

عشق ،، این دوره گرد هرجایی
می کشاند مرا به رسوایی
وای امشب چقدر زیبایی
حیف از ما و آرزوهامان
عمرمان صرف نان و گندم شد

بغض سنگین قبلِ فریادم
مثل جیغی رها که در بادم
و به جایی نمی رسد دادم
حرف هایم، یواشکی هایم
قاطی های و هوی مردم شد

رویشِ لاله و شقایق را
آدم مهربان سابق را
با امید و ترانه می بینم
شاعر کوچه گرد و عاشق را
که دچار تبِ توهم شد

عاقبت اتفاق می افتد
نور روی چراغ می افتد
ای بهارِ همیشه غایب باز
راه تو سمت باغ می افتد
راستی این بهار چندم شد؟

محمدحسین ناطقی