شعر باید تلو تلو بخورد

شعر باید تلو تلو بخورد
وسط مستیِ ورق هایم
تا ببیننم چقدر خوشبختم
تا نفهمم چقدر تنهایم

ما دو خط موازیِ مجبور
ما دوتا وصله های بس ناجور
چشم در چشم یکدگر داریم
می شناسی مرا ولی از دور


شهر دارد دسیسه می بافد
سر بِبرد جوانی من را
شعر این جان پناهِ امنم را
شعف زندگانی من را

یک کلاغم که برف اندیشم
هر درختی مناسب من نیست
سالیانی گذشت و دانستم
هر کسی لایق پریدن نیست


محمدحسین ناطقی

هر کجا سروی اصیل و ریشه دار افتاده است

هر کجا سروی اصیل و ریشه دار افتاده است
در جوارش سر به داری بی مزار افتاده است

وای از این پیر جوان کش این زمستان دراز
در مصافش شعر عاصی هم ز کار افتاده است

کودکانه عاشق عیدم ولی در شهر ما
باز هم فصل محرم در بهار افتاده است

خالی از معنا شدم در محضر کوتوله ها
راه دریا سمت رود و جویبار افتاده است

با خودم در جنگم و احساس پوچی می کنم
مثل معشوقی که از چشم نگار افتاده است


حال و روزش مثل ما بیمار و مجنون گونه است
هر که راهش سمت این بیهوده زار افتاده است

محمدحسین ناطقی

احوالِ کسی را که دوید و نرسید

احوالِ کسی را که دوید و نرسید
از آیــنه ی شکسـته باید پرسیـد
می خواست از آینده فراتر باشد
در قاب فقط پشت سرش را می دید


محمدحسین ناطقی