ای صاحب حسیب، حلالم نمی کنی؟
همراه عافیت، حریفِ کمالم نمی کنی؟
چون قایق شکسته، ندارم قرار و تاب
با گوشه چشمِ لطف، زلالم نمی کنی؟
دیگر مجال یک نفسم نیست ای کریم
با دستِ عشق، صاحب فالم نمی کنی؟
در چاه ظلم، خسته و تنها نشسته ام
چون نخوتِ غروب، زوالم نمی کنی؟
ترسی عجیب پنجه زند بر تمام جان
دور از هبوطِ وهم و خیالم نمی کنی؟
پرگار زندگی شده دور از وجود و تن
با منتی نهاده، اهل وصالـم نمی کنی؟
شبگرد را رفیق بجز تو، رفیق نیست
دست اجل، حواله به حالم نمی کنی؟
ابوذراکبری