مادرم، دخترکی مانده به دورانی بود

مادرم، دخترکی مانده به دورانی بود
روزگاری که فقط درد و پریشانی بود

گریه ای بی رمق از دست عزیزانی که
حاصل غیرتشان، بغضِ پشیمانی بود

چه نفسگیر شود در پس آن خاطره ها
زجرهایی که همه باطل و ویرانی بود


شوق آن کودکی اش سوخت به جهل
که دلش پر شده از همتِ ظلمانی بود

دست تبعیض و گریبان عروسکهایش
آرزویش، طلب از عقده‌ ی پنهانی بود

دخترک پیر شد و ساخت چه سخت
آه و حسرت همه در سینه بارانی بود

مادرم پنجره های افقش خاکی ماند
غم شبگرد از آن دوره ی طوفانی بود

ابوذراکبری

شعر را گویند تفسیرش نما

شعر را گویند تفسیرش نما
عقل، طفلی مات و حیران
دل، خروشان
وصف او باشد چنین

یک پرنده
خفته در جانانِ جان آدمی
و هرازگاهی
به یاد عشق پر پر می زند


همنشین با جبریان در جبر ها
تا که از درد سکون درمان شوند...
بعد از آن راهی شود تا قله ناسوت ها
نغمه خوانی می کند با بغض های گنگ شان

با سماع و رقص در اوج فلک
هم نشینِ روح و ارواح و ملک
سر ز قید و حصر بر دارد به مهر
تا رود در ملک لا همراه هو

می نشیند گوشه عرش خدا
بوسه ای مهمان شود بهر فنا
مشق عشق صد انا الحق می کند
سیرتی زیبا منقش می کند

از مسیر هفت ملک آسمان
پر گشاید تا زمین خاکیان
آورد انفاس قدسی را که باز
بوی امیدش رسد بر پیکر بیچارگان
تا نسوزد نی به دست روزگار
تا نمیرد دل ز داغ هجر یار

ابوذراکبری

ای صاحب حسیب، حلالم نمی کنی؟

ای صاحب حسیب، حلالم نمی کنی؟
همراه عافیت، حریفِ کمالم نمی کنی؟
چون قایق شکسته، ندارم قرار و تاب
با گوشه چشمِ لطف، زلالم نمی کنی؟
دیگر مجال یک نفسم نیست ای کریم
با دستِ عشق، صاحب فالم نمی کنی؟
در چاه ظلم، خسته و تنها نشسته ام
چون نخوتِ غروب، زوالم نمی کنی؟
ترسی عجیب پنجه زند بر تمام جان

دور از هبوطِ وهم و خیالم نمی کنی؟
پرگار زندگی شده دور از وجود و تن
با منتی نهاده، اهل وصالـم نمی کنی؟
شبگرد را رفیق بجز تو، رفیق نیست
دست اجل، حواله به حالم نمی کنی؟

ابوذراکبری

چه غریبانه در این معرکه تنها ماندی

چه غریبانه در این معرکه تنها ماندی
شهره ی شهر شدی، غرق تماشا ماندی
بغض تاریکِ دل و زانوی در آغوشت
رند شبگرد تویی، بیخودِ شیدا ماندی


ابوذراکبری

بمان لیلای قلب زار و خستم

بمان لیلای قلب زار و خستم
مرو، من یاور و یار تو هستم

فدای ابروی در هم کشیدت
تو دادی پیر من را باز دستم

خریدار نگاهت، بوسه هایم
برای این تن در هم شکستم

اسیر کوچه های شهر و شبها
به دنبال تو ای زیبا، گسستم

منم شبگردِ مجنون در نشابور
شرارم، در دل آتش نشـستم


ابوذراکبری