از حرف
درد می ریزد
از زخم کهنهای که همیشه تازهست
از ققنوس صدایی که هر بار
پروازش نقش می زند بر سقف خاکستر
در بیراهی خطر
بی ترس از نیزار و
تپشهای کور نفرین
آبی و بلند می پوشد
بوی انگورهای سرخ می دهد
باف موهایش
نفس باد را از پا انداخته
و نفوذ نگاهش
رشتهی عطری ست
که اگر آن رانچینی
باغ از یاد عبور تهی
و درهی آفتاب
بی نوازش شقایق
خیره بر کسالت به خاک می افتد
نامیراست
دور نمی شود
جدا نمی شود
که زیست از لبخندش می روید
و خدا
در رقصش گل می دهد
مرضیه شهرزاد