چگونه آن نخوت به رخوت رسید و

چگونه آن نخوت به رخوت رسید و
حرص صعود به حس سقوط؟

آه آخر چگونه نرمای باران بر تن،
رنج ریزش سوزن به چشم‌ شد؟
اکنون کدام نجات دهنده
غبار خط خراب مرا
به تذهیب طغرای شاهانه بدل کند
که این سان بر بال و پر ریخته ی من
چیزی بجز خطوط شکسته و درهم
از نقش‌ و نگاری زیبنده تر از روزگاران زیبا،
چیزی بجز طرح ویران آشیانه در نگاهم،
یافته نمی شود.

اکنون چگونه دست در آغوش درختی خشک کنم
که روزگاری
پرهای سبز و نارنج های آتشینش مرا به خویش می‌خواند و
رهایش کردم؟

اکنون مرا دو راه به پیش است
راهی به قله های برف گیر
راهی به دره های مخوف.
آسان نبود برخاستن و پا در رکاب سمند پیشرو نهادن و رفتن
اما
آسان بود،
نشستن و دیدن
که چگونه شکاف زمین هرچه را به درون می‌بلعد و محو می‌کند.

کدام کس برمی‌گزیند
راه دشوار
آن‌گاه که هیچ و هیچ توانی در رگ و پی های پاهاش نیست؟

اما
تنها یکی
یکی
یکی بانگ بلند،
توان برخاستن به پاهای آدمی می دهد
بانگ بلند و دلکش
بانگ بلند عشق که می گوید:
              برخیز و

برو...

غلامحسین درویشی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد