درد میرویَد در این دشت بلا
کشتزار رنجها و دردها
اشک آن را آبیاری میکند
سینهها را کشتکاری میکند
کشتزار سینه بی مرز است و حد
از ازل درد است در آن تا ابد
دردهای رنگ رنگ، انواع درد
دردهای طاق و جفت و زوج و فرد
از غم نان تا غم جان این زمان
هست گویی رویِشِ یک کرتِ آن
دردهای با نشان و بینشان
نهرهای اشک در آنها روان
برقِ آه و رعد فریاد از درون
شور و شیون اشک و آتش در برون
خواب این صحرا همه بیخوابی است
وحشت و رنج و تب و بیتابی است
یاسهایش خشک و نرگسها نژند
لالهها با داغ و گلها دردمند
دشت ما از سیمهای خاردار
شد حصار اندر حصار اندر حصار
آسمانش خالی از پروازها
خالی از گنجشکها و بازها
بی مترسک بی کبوتر بیکلاغ
شد کویر خشک، باغ از درد و داغ
ای خدا رگهای جان بیخون شده
دردهامان از عدد بیرون شده
یک نظر رو سوی بیتابان نما
عافیت را بهرهی آنان نما
دشمنی از گرگ و چوپان دیدهایم
داستانی این چنین نشنیدهایم
درد ما را نیست درمان الغیاث
ای خدا رو برنگردان الغیاث
غلامحسین درویشی
دریا لمیده آرام
بر شانههای شن
و آفتاب، تور طلایش را
بر یاسی کبود زمین پهن میکند
آرام و سازگار
در قاب پنجرهی صبح
لبخند شاد نسیم
بیدار میشود
روز از کرانهی مشرق
آهسته سوی شهر سَرَک میکشد
از انحنای شرقی تالش
در جادهای که سبزتر از چشمهای توست،
خورشید
نرم و قدم زنان به سوی شهر گام مینهد
مردان تور و طناب
مردان مرد
با تورهای طول و طویل
با قایق ترانه و تکرار
به آبهای آبی و ابری
دل میدهند.
خورشید
از لابلای گلّه ی خاکستری ابر
آغاز روز را
اعلام میکند.
من،
در قامت قدیمترین مرد جنگلی
پای سیاهداران
در انتظار آمدنت
تاریخ خاطرهها را
در یاد بیقرار ورق میزنم،
جغرافیای عشق عطشناک را
نظّآره میکنم
و انتظار میکشم
تا از کناره ی کرگاب رود پیر
پیدا شوی.
دستی به سایبان
بالای چین جبین
با چشمهای خیس
پروانه گونه دامنه را پرسه میزنم.
در کوچهی طلوع طلایی
تنها،طلوع میکنی و رو به سوی کوه
یعنی به سوی عاشق بیتاب،
طیّ طریق میکنی و برفراز سر
فوج کبوتران سپید
پرواز میکنند.
تاریخ
زیباترین ترانهی خود را
با گامهای تو
در دفتر زمانهی ما ثبت میکند
خط نگاه عاشق من آنگاه
با خط گامهای تو ترکیب میشود.
من،
قد میکشم، بلندتر از تیلار
بالاتر از آق اولَر
بیتاب تر
از موجهای خزر...
غلامحسین درویشی
دلم برای سرودن گرفت و در دل خواب
دمید در افق دیده ام گل مهتاب
شکست در رگ روحم غرور گردش شوق
گرفت بغض گلو راه بر تغزل ناب
ترانه های غمم در هزار و یکشب شعر
روان شدند به هر سوی شب شبیه شهاب
دلم گرفت و سحر دست ها برای دعا..
که ای خدای غزل های نادر و نایاب
بریز نرم به کام لبان تشنه ی من
ترانه های گوارا تر از ترنم آب
به دوستی به همان اتفاق ساده ی پاک،
که می زند به جهانِ درنگ، رنگ شتاب،
به عشق، آن هیجان دوباره زاده شدن
به مهر، مادر پیوندهای پر تب و تاب
در این گرانش دوّار مرگ گردابی
بیا و یونس دریای درد را دریاب.
غلامحسین درویشی
چگونه آن نخوت به رخوت رسید و
حرص صعود به حس سقوط؟
آه آخر چگونه نرمای باران بر تن،
رنج ریزش سوزن به چشم شد؟
اکنون کدام نجات دهنده
غبار خط خراب مرا
به تذهیب طغرای شاهانه بدل کند
که این سان بر بال و پر ریخته ی من
چیزی بجز خطوط شکسته و درهم
از نقش و نگاری زیبنده تر از روزگاران زیبا،
چیزی بجز طرح ویران آشیانه در نگاهم،
یافته نمی شود.
اکنون چگونه دست در آغوش درختی خشک کنم
که روزگاری
پرهای سبز و نارنج های آتشینش مرا به خویش میخواند و
رهایش کردم؟
اکنون مرا دو راه به پیش است
راهی به قله های برف گیر
راهی به دره های مخوف.
آسان نبود برخاستن و پا در رکاب سمند پیشرو نهادن و رفتن
اما
آسان بود،
نشستن و دیدن
که چگونه شکاف زمین هرچه را به درون میبلعد و محو میکند.
کدام کس برمیگزیند
راه دشوار
آنگاه که هیچ و هیچ توانی در رگ و پی های پاهاش نیست؟
اما
تنها یکی
یکی
یکی بانگ بلند،
توان برخاستن به پاهای آدمی می دهد
بانگ بلند و دلکش
بانگ بلند عشق که می گوید:
برخیز و
برو...
غلامحسین درویشی