درد میرویَد در این دشت بلا
کشتزار رنجها و دردها
اشک آن را آبیاری میکند
سینهها را کشتکاری میکند
کشتزار سینه بی مرز است و حد
از ازل درد است در آن تا ابد
دردهای رنگ رنگ، انواع درد
دردهای طاق و جفت و زوج و فرد
از غم نان تا غم جان این زمان
هست گویی رویِشِ یک کرتِ آن
دردهای با نشان و بینشان
نهرهای اشک در آنها روان
برقِ آه و رعد فریاد از درون
شور و شیون اشک و آتش در برون
خواب این صحرا همه بیخوابی است
وحشت و رنج و تب و بیتابی است
یاسهایش خشک و نرگسها نژند
لالهها با داغ و گلها دردمند
دشت ما از سیمهای خاردار
شد حصار اندر حصار اندر حصار
آسمانش خالی از پروازها
خالی از گنجشکها و بازها
بی مترسک بی کبوتر بیکلاغ
شد کویر خشک، باغ از درد و داغ
ای خدا رگهای جان بیخون شده
دردهامان از عدد بیرون شده
یک نظر رو سوی بیتابان نما
عافیت را بهرهی آنان نما
دشمنی از گرگ و چوپان دیدهایم
داستانی این چنین نشنیدهایم
درد ما را نیست درمان الغیاث
ای خدا رو برنگردان الغیاث
غلامحسین درویشی