نگاه کن به آنها
انگار با چشمهاشان حرف میزنند
انگار در رنجند
میگویند قصه آدمها نباید تنیده در رنج باشد
که باید سبک و سیاق ها را تغییر داد
حال که چنین شد
اگر به آن ابرهای سفید صدایمان نرسد
ولی موجهای دریا
صدای ما را به بیکرانها خواهند رساند
آن صدایی که بسان موج فشان میگوید
آری افتادن
آری شکست خوردن
آری طاقتهایی که طاق شده
آری بد گفتنهای مکرر بعضی ها
آری آدمهای خاکی که ضعیفند و ناتوان
که کمترین کمترین ها را میخواهند
آری درد و دلهای ضعیفان، این خاکی ها
آری دلشکستگان آن اشک ریزان
آری واژه های چیده شده از قلم دانها
آری در جبر سکوت این بیرحمی های زندگی
حال ای خسته دلان
قاصدک را دیگر خبر نکنید
چرا که باز میگوید در تکرار
از سرنوشت های به هم ریخته
از شادی های از دست رفته
از قایق های غرق شده
از سیلهایی که آدمها را با خود برده
قاصدک من
دیگر از آتش درون مان حرف نزن
از راه های بیقرارمان سخن نگو
دیگر از سایه ها فرار نکن
اگر شکست خورده ای
بدان تویی و این دل زنده
باور نکن دریایی از خاکستر را
یک لحظه اندیشه ات را معطوف
به افتاده های دیروز و پیروز های امروز
تا که همچنان آرام باشی
در طوفانهای سهمگین این زمانه
قولمان با هم حک اسم هایمان روی یخ
یخهایی که بلور مانند و زیبایند و هم روح افزا.
احمد رضا رهنمون