در پس پنجره‌ای رو به غروب آبادی

در پس پنجره‌ای رو به غروب آبادی
آخرین تشعشع خمیازه خورشید روی صورتم
می‌پاشد
و چون پروانه‌ای که روی کاکتوس می‌افتد
و زخمی می‌شود
آینه تنهایی من چین برمیدارد و می‌شکند
و رنگ اندوه از چهره‌ام می‌پرد
و ترس‌های همراهم همه می‌روند
و سایه تردید جام شوکران می‌نوشد
انگار ته آن پنجره، من بیهوده عزلت را
جستجو می‌کردم
و خیال تازه‌ای در درونم جان میگیرد
و مرا تا بیرون آبادی همراهی می‌کند
همه جا در سکون است و چشم امشب کور
و باد بی‌رمقی که از جنوب می‌آید
نمی‌تواند دهان سکوت را باز کند
و آرام بر تن علفهای بی‌جان درو شده
می‌نشیند
و بالای سر پر از وسوسه‌ام
نیمه ماه در آسمان ابری
سرگشته و حیران مانده است
و می‌زند به خیالم
انگار ماهبانو خم شده لب برکه را ببوسد
و در گوش بادی که زمین خورده است
زمزمه کند
میان تاریکی و این همه ابر
من
قرنهاست
پابه پای برکه مانده‌ام
و تو ولگرد هرجایی
فردا میخواهی
تن کدام قاصدک را
از ترس پرپرشدن بلرزانی
و ناگه صدایی می‌آید
و می‌بینم
کنار برکه خشکیده امسال
ماهی بخت برگشته‌ای از رؤیایش بیرون پریده
و جان داده است
و به گمانم می‌زند
امشب دوباره برکه و ماه
چشم در چشم هم
به بهانه‌ی مرگ ماهی‌ها
از دوری یکدیگر مرثیه می‌خوانند
و آنگاه
دم دمای صبح
حزن‌انگیز ولی زیبا
قطره شبنمی
کنار مرگ ماهی بر زمین می‌افتد
و لب علف خشکی را تر می‌کند
و صدای زندگی از نو شنیده می‌شود.


عبدالله خسروی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد