چه بیهوده گم گشته‌ام

چه بیهوده گم گشته‌ام
می‌شود زیبا زیستن را لای آیه‌ها خواند
ابر و باد و مه و خورشید
در کارند، آری
تا بدانیم ما همه از هوای خدا می‌نوشیم
و برف و تگرگ و سیل و زلزله را می‌بینیم
و نمی‌خواهیم بدانیم
یکروزی همه چیز دگرگون می‌شود
و پشت هر سختی دری به آسایش باز می‌شود
و می‌شود رحمت را از لب باران بویید
و برکت را در دل خاک تازه کاشت و برداشت
و از آخرین سرمای زمستان
باغچه‌ای پر از گل‌های زیبا رویاند
و زندگی صدای لالایی خداوند است
تا ما نت شادی بنوازیم
و مرثیه‌ها را کوک نکنیم
و کاش هر روز یادمان باشد
از صدای گریه نوزادی بدنیا آمده
تا شیون بر مزار از دست رفته‌ای
یک طلوع و غروب فاصله است
و چرا نمی‌خواهیم بدانیم
هیچ قدرتی راه مرگ را نمی‌بندد
و آیا این همه حرص، طمع، خشم و نفرت

و جرم و جنایت
برای چند صباح عمریست که فانیست ؟
باور کنیم روزهای زندگی هر کدام از ما
تاریخ انقضاء دارند
بیایید همچون رود باشیم
سهم خودمان را در دامن دریا بیندازیم
و هر شب زمزمه کنیم
در پهندشت این کره خاکی و آبی آسمانی لایتناهی
قدرتی وجود دارد که بوده و هست و خواهد بود
و مهر و بخشش و عدالتش تا بی‌نهایت باقیست.

عبدالله خسروی

با آنکه مدتهاست رفته‌ای

با آنکه مدتهاست رفته‌ای
هر وقت یادت در خیالم قدم میزند
در کوچه‌های عاشقی
چشم ندیدنت را
با آهنگ تلخ جدایی خیس میکنم
پشت دیوار شب
خاطرات به من تلنگر میزنند
ولی خاموش مانده‌ام
تا لحظه‌های بی‌توبودن را ساکت کنم

سفید پوشیده‌ام اما
سیاه زندگی میکنم
این روزها
در اتاق تنهایی
زیر سقف دلتنگی
خودم را پنهان کرده‌ام
هر کس می‌بیند مرا
چند حرف قشنگ خیرات میدهد
و پشت سر
برایم فاتحه میفرستد
دلم سرد است دیگر
و عشق در من آواز نمیخواند
سخت آموخته‌ام
آدم‌ها با مرگ احساسشان
در زندگی فقط پرسه میزنند.

عبدالله خسروی

در پس پنجره‌ای رو به غروب آبادی

در پس پنجره‌ای رو به غروب آبادی
آخرین تشعشع خمیازه خورشید روی صورتم
می‌پاشد
و چون پروانه‌ای که روی کاکتوس می‌افتد
و زخمی می‌شود
آینه تنهایی من چین برمیدارد و می‌شکند
و رنگ اندوه از چهره‌ام می‌پرد
و ترس‌های همراهم همه می‌روند
و سایه تردید جام شوکران می‌نوشد
انگار ته آن پنجره، من بیهوده عزلت را
جستجو می‌کردم
و خیال تازه‌ای در درونم جان میگیرد
و مرا تا بیرون آبادی همراهی می‌کند
همه جا در سکون است و چشم امشب کور
و باد بی‌رمقی که از جنوب می‌آید
نمی‌تواند دهان سکوت را باز کند
و آرام بر تن علفهای بی‌جان درو شده
می‌نشیند
و بالای سر پر از وسوسه‌ام
نیمه ماه در آسمان ابری
سرگشته و حیران مانده است
و می‌زند به خیالم
انگار ماهبانو خم شده لب برکه را ببوسد
و در گوش بادی که زمین خورده است
زمزمه کند
میان تاریکی و این همه ابر
من
قرنهاست
پابه پای برکه مانده‌ام
و تو ولگرد هرجایی
فردا میخواهی
تن کدام قاصدک را
از ترس پرپرشدن بلرزانی
و ناگه صدایی می‌آید
و می‌بینم
کنار برکه خشکیده امسال
ماهی بخت برگشته‌ای از رؤیایش بیرون پریده
و جان داده است
و به گمانم می‌زند
امشب دوباره برکه و ماه
چشم در چشم هم
به بهانه‌ی مرگ ماهی‌ها
از دوری یکدیگر مرثیه می‌خوانند
و آنگاه
دم دمای صبح
حزن‌انگیز ولی زیبا
قطره شبنمی
کنار مرگ ماهی بر زمین می‌افتد
و لب علف خشکی را تر می‌کند
و صدای زندگی از نو شنیده می‌شود.


عبدالله خسروی

و‌ آیا می‌رسد روزی ما از گریه و رنج

و‌ آیا می‌رسد روزی ما از گریه و رنج
روی برگردانیم
و پاک کنیم سیاهی‌ها را
و دوباره از نور و شادی بنویسیم
و درست‌های به غلط ترجمه شده را
تصحیح کنیم
و من در این دورافتاده از خوشبختی
توبه نمی‌کنم از مستی و‌ نسیان
و من از هزاران شرقی سرگردان زمینم
که هر شب با اسب خیالش تا غرب یورتمه می‌تازد
و از خاورمیانه غمگین و خرافه‌هایش می‌گریزد
و افسوس و هزاران افسوس
کابوس تلخ ما ماندن است
‌و‌ انگار هیچکس جلودار
فقر، فساد و ظلم و زورگویی نیست
و کسی دلش با مرگ باد جمعه‌ها نیست
و بهشت فقط در گرو ما نیست
و چرا زمان در اینجا مدام عقب گرد دارد
و‌ بعضی‌ها حدیث جعل می‌کنند
و ما را در برزخ نگه داشته‌اند
و پرچم غم را در وجودمان افراشته‌اند
و از زبان خویش ما را از خداوند می‌ترسانند
و هیچکس دلش با عقیده‌اش روراست نیست
و پنجره‌ها زندانی دیوارها شده‌اند
و کنیزان هنوز وجود دارند
و دخترکان به حجله می‌روند
و ناموس را سر می‌برند
و کودکان انتحاری می‌زنند
و اما من هر سپیده‌دم ابرهای سپیدی را
در خواب می‌بینم
غبار شهرها را فراری می‌دهند.
و عاقبت، خواب من تعبیر رؤیای ما می‌شود
و انتهای این همه اندوه پنجره‌ها باز می‌شوند
.

عبدالله خسروی