جانِ من آتش گرفت احساسِ او، رام نشد
آرِزو در حسرتِ عشق اَش، به اتمام نشد
آن زبانِ تلخ و تعذیر و پر از، بادِ غرور
با زبانِ شوخ و شیرین اَم، به هنگام نشد
من سراپا محوِ رویش، او سَراسَربه جَدل
پر شد از خونابه دل، دردا که او خام نشد
چون کبوتر بر فرازِ خانه ی مهر و مراد
هر چه گشتم، جایِ من در گوشۀ بام نشد
نی زبان وُ نی بیان وُ، نی سَجایایِ سخن
هیچ یک بر پایِ رقصانِ دل اَش دام نشد
خواب بود آنچه که دیدم به خیالات وخطا
شوقِ من، حتّی به قدر چشمکی، وام نشد
عشق ورزیدم ولی، در چشمِ نا اهلِ دلش
عشق ورزی مایه ی احساس و الهام نشد
دردِ گرمی دارم از یاری پر آوازه هنوز
گر چه آن سردِ خزان، بر دردَم آلام نشد
در خیالاتِ تهی، معشوق آورده به چنگ
هر که با چشمِ خرد، در فکرِ فرجام نشد
هوشدار ای خفته اندر، سایۀ مستیِ عشق
مهر یک سویه مگر غصّه و غم کام نشد
عمر رفته همچنان دل بیقراراست و قوی
گو که کوهِ غصّه بر این قصّه، پیغام نشد
قصّۀ فرهاد و مجنون را، که بنوشته قضا
گفته عاشق، بی دلِ معشوقه خوشنام، نشد
امیر ابراهیم مقصودی فرد