عشقِ توام به شیشهی دل سنگ میزند
زخمی به این سبویِ گلو تنگ میزند
کس باخبر نشد که چون این زخمِ خونفشان
از خون دل به زردیِ رو رنگ میزند
قدِ خمیدهی من و آن تارِ زلف و عشق
آن مطربی که بر تن عشاق چنگ میزند
عودم که دست باهنر عشق همزمان
هم سوزد و ز نالهام آهنگ میزند
مفشان کمند زلف سیاهت که جان ما
بر زلف تو گره شد و آونگ میزند
رفتی ولی بدان که دل آهنین تو
آخر ز اشک و گریهی من زنگ میزند
آشی نخوردم و دهنم سوخت کز غمت
نقش گنه به دامن دل ننگ میزند
پای من شکسته که سهل است، بیرخت
کار همه جهان به خدا لنگ میزند
پوریا اساسی