تو تکیه گاهی و اما شدید نا ایمَن
به مرگ راضیم از با تو بودن این از من
.
چنان فتاده ام از خویشتن برون هیهات
نمانده راه نجاتی جز عشق ورزیدن
.
بیا که عرصه ی پیکار چشم در چشم است
شکارگاه تو محتاج درنوردیدن
.
شجاعت از صفت شیر می کشم بیرون
کنام بیشه ز طغرای خود کنم روشن
.
به آدمیت حوای خود شوم آزاد
گواه تبرئه اش سیبِ کال دزدیدن
.
زمان درک اشارات شمس می باشد
چه پرسه می زنی ای ماه در محاقِ زمن
.
بگیر رشته ی این نور در ادامه ی راه
که می رساندت از کفر تا بهشت عدن
ناصر یوسف نژاد