کودکی نا آرام ، سنگ می زد به قطار

کودکی نا آرام ، سنگ می زد به قطار
بعد از این کار خطا ، زود می کرد فرار

سنگ او زد روزی ، به سر مأمور ی
کار این کودک بود ، عادت ناجور ی

سر مامور شکست ، پسرک باز بجست
خون او می آمد ، به سر و سینه و دست

پسرک ، بیمار بود ، درد او بسیار بود
عقده ها در دل داشت ، از همه بیزار بود

روز بعد با دل تنگ ، پسرک با چند سنگ
باز هم آمده بود ، با قطار بر سر جنگ

به لب خط که رسید ، مرد مامور را دید
ناگهان خشکش زد ، مثل بید می لرزید

مرد مامور قطار ، مهربان می خندید
دست کشید بر سر او ، صورتش را بوسید

روز بعد با دوستان ، همه بی تاب و قرار
دست تکان می دادند ، شاد و خرم به قطار

ناصر مهرابی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد