وقتی شهر را ترک میکردپُر بودخیابانها از آفتابقاب چشمانش از بارانو جیبهایش از دلتنگیهفتهها گذشتشهر آفتابیستاو دیگر نیستاما دلتنگیاش بایدهمین اطراف افتاده باشد.رستار افسری