شعله می خواهد کهن فانوس

شعله می خواهد کهن فانوس
خفته از دوران دقیانوس تا امروز،
لیک افسوس،
نیست جز باد اندر دست؛
ور به پیش پای افتد گاه
کورسویی، ماه تابی چند،
می کشد زوزه، دهان پر هُف،
می فرستد ابرهای دُژَم را تند،
بر فراز قله ها اهریمنِ بدخویِ بدکردار
همچو گرگان گرسنه سخت اندر کار،
تا فرو بلعند تار از پود، پود از تار...

شهرِ خاموش
آسمانش را گرفته دیو در چنگال،
مردمانش بیش و کم در خواب
راه و بیراهش همه کژ، کوره راه
می کشند از پیش و از پس،
کورمالان پای و خویش،
عابرانِ شهر بیدارٌاهرِمَن در ماه تاب.

خفته و بیدار من نیز،
می کشم این کُشته فانوسِ کهن با خویش
همچو اخگرهای دل با آه
چون صلیب عیسیِ مریم به دوش
وآن دگر بر دارِ خود منصور
جستجوی آتشی دیرینه از جمشید تا بهرام،
از بهرام تا امروز، تا فردا، تا گور.

آنک اما،
شهر خاموشان، شهرِ گُم
مردمانش گیج، گوژ، گُنگ،
اختران برچیده از دامان و دل
جمله اندر خواب،
برکشیده پایٌ مهتاب زین آب و گل،
خفته بر بالینِ شان اهریمنی آرام
رامٌ شهرِ خاموشان سراسر تیره فام.
می کشم من نیز آرام پای و خود.


علی کمالی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد