حالت دیوانه ای دارم که از غوغای درد
باز میپیچد به خود بر روی بستر
...
هیچ دارویی علاجم نیست جز مردن
ولی من سخت جانم
...
میفشارم بد، گلوی درد را
این درد نامردی
که مرد افکن بود زورش
...
در سحرگاهان که برخیزم ز جا
جا مانده روی بسترم
جسم نحیف درد
...
پای میکوبم ز شوق
جام میگیرم به دست
غزل میخوانم از نو
مستِ مستِ مستِ مست
آرش مسرور