حرفی نزد ، آشفته شد بر خویش لرزید
وقتی دلش بی مهریِ سرد تو را دید
تا این خبر بر جان آتشناک اش افتاد
یخ زد تمام آفتاب و جان خورشید
خشکش زد آهسته دمی بر جای بنشست
یک قطره اشک اما به روی گونه غلطید
آوار شد بر سر... تمام خاطراتش
درد آمد از ریشه بساط عیش برچید
شب صورت تاریک خود را برملا ساخت
خاک یتیمی بر سر مهتاب پاشید
وقتی مرا در کنج تنهایی رها دید
آن تیره شب در کنج لب با طعنه خندید
اسرار دلتنگی دل در عشق جاریست
دل با همه بی مهری او را می پرستید
هر جا سخن افتاد... از نور رخ دوست
آنگاه دانستم چرا ...دل میدرخشید
علیرضا حضرتی عینی