از همان لحظه که من درگیر مژگانت شدم
قطرهقطره جاریِ دریای چشمانت شدم
با تو در گلواژهی سبزِ خیالانگیز شعر
نرمنرمک وارد رویای پنهانت شدم
آیهآیه حرفهایت بر دلم، شیرین نشست
اندکاندک سِحرِ باورهای عریانت شدم
من شعاعِ غم برانگیز غروب ساحلم
تا بتابی ماهِ من اینجا نگهبانت شدم
زیر چتر آسمانِ مهربانیهای تو
خیسِ شوقِ بارشِ آرامِ بارانت شدم
من تو را از شاخهی ایهام شعرم چیدهام
ذرهذره ذوبِ در حال پریشانت شدم
یادم آمد بار اول بین رویایی قشنگ
زیر باران خیرهی حُسن نمایانت شدم
علیرضا حضرتی عینی
مرا خاموش میبینی ولیکن حرف بسیار است
تنم خیس نم باران دلم از عشق سرشار است
کنار ساحل رویای خود دلتنگ میمانم
میان بزم شب تا لحظه ای که ماه بیدار است
اگر هر شب لب دریای چشمت خیره ی ماهم
دلم شاید تصور میکند هنگام دیدار است
پری های طلایی در برِ مهتاب میرقصند
فقط در چشم من اما فروغ تو پدیدار است
لطافت از هوای دشت گیسوی تو می بارد
چرا بین نسیم و صورت من سخت دیوار است
چنان در کلبه ی تنهایی ام عریان نشسته غم
که گاهی بختم از بی برگی تقدیر بیزار است
همیشه رازهای ماندنم را فاش میگویم
ولی خون غزل پیوسته در شریان اسرار است
علیرضا حضرتی عینی
مرغ عشقِ گلشن رویای شبهایت منم
آتشی انداخته دل در میان خرمنم
میتراود شعرِ تر در وقت پروازم سحر
تا برآید وصفِ شورانگیز ناز سوسنم
نالههای سرخِ طبعم جاری خون غزل
رخنه کرده رنگِ طعنه در میان شیونم
در طواف شمع میسوزد دلم پروانهوار
با وصالِ شعله چون فانوس دریا روشنم
لحظهای که عکس مه بر برقِ لبهایت نشست
نورِ تو خورشید جاری کرد بر جان و تنم
بسکه هر شب بین رویا تنگ در آغوشمی
بوی عطر تو میآید صبح، از پیراهنم
لحظهها را تنگ میبافم به تابِ موی یار
رشتهای افکنده عشقِ دوست دور گردنم
علیرضا حضرتی عینی
تو از جنس لطیف نمنم زیبای بارانی
تو محصول طراوت، شبنم گلهای بُستانی
تو لبخند حبابِ بارش آرام این فصلی
که با شور و ظرافت در میان ابر، پنهانی
کنار پنجره عکس تو جا مانده تماشا کن
به گرمی در خیالم با ترنّم شعر میخوانی
تمام شب میان آسمانِ سبزِ احساسم
شبیه جلوهی ماهِ شبِ پاییز میمانی
به هردم در شبستانِ نگاهت غرق در شوقم
فدای رنگ چشمانت نمیدانم که میدانی
فقط یک نقطه از این شهر را دل دوست میدارد
همانجایی که گفتی تا ابد با عشق میمانی
دلم پَر میکشد تا آسمانِ خاطرات تو
هوای آشیان دل، نفسهای منی، جانی
ببین در کوچه باغ طبعِ من یادت چهها کرده
ولی ای لاله، خود بالاتر از هر شعر و دیوانی
علیرضا حضرتی عینی
حرفی نزد ، آشفته شد بر خویش لرزید
وقتی دلش بی مهریِ سرد تو را دید
تا این خبر بر جان آتشناک اش افتاد
یخ زد تمام آفتاب و جان خورشید
خشکش زد آهسته دمی بر جای بنشست
یک قطره اشک اما به روی گونه غلطید
آوار شد بر سر... تمام خاطراتش
درد آمد از ریشه بساط عیش برچید
شب صورت تاریک خود را برملا ساخت
خاک یتیمی بر سر مهتاب پاشید
وقتی مرا در کنج تنهایی رها دید
آن تیره شب در کنج لب با طعنه خندید
اسرار دلتنگی دل در عشق جاریست
دل با همه بی مهری او را می پرستید
هر جا سخن افتاد... از نور رخ دوست
آنگاه دانستم چرا ...دل میدرخشید
علیرضا حضرتی عینی