عاقبت گل می دهد با خون دل این خارها
سنگ چون خاکی شود با چک چک اصرارها
می رسد هنگامه ی سیل نزول رایحه
می گشاید فصل نو در منظر پندارها
بار دیگر ماه نو دربرکه جان خواهد گرفت
ای غبار آلوده ای آیینه ها انگار ها
در کویر خشک و سوزان مژده باران جداست
تا به سرچشمه بود دام سرابی بارها
گفته بودی می نوردی تا سحرصحرای شب
ساکن سایه مشو در پشت این دیوارها
کار من رفتن به زیر ریزش دیوار شک
کار تو بیرون کشیدن از دل آوارها
مدتی باران نبارد فکر خود اتش زنم
می کند عشق مرا این آسمان انکارها
عباس رحیمی