هر روز در این خانه ی غمبار بمیرم
در قربت این خاک وطن جای نگیرم
دل تنگم و دل گیر اگر ابر بهارم!
باید که در این کوچه ی دل گیر ببارم
بسیار امیدی که به رویید و به پژمرد
گه گاه دمی سرو به بالید و بیفسرد
همواره یکی ماه و همه ریگ بیابان
اندک دل خشنود و بسی سر به گریبان
تاریخ تو ای مام وطن شیب و فرازست
دل خونی تو قصه ی غمناک و دراز ست
هربار ترا تا دم ویرانه کشاندند
هرگز ز تو سرزنده گیت را نستاندند
خرگاه یلان پیل تنان مهد دلیران
سرتا سر این خاک پر از بیشه ی شیران
بسیار شهیدان که با عشق تو خفتند
آزاد ترین نغمه ی بی باک سرودند
این خاک همان است که از آن شمس درخشید
منزل گه دادگران خسرو و جمشید
قبله گه اندیشه و عرفان و مدارا
دل شادی نوروز خجسته ز تو مانا
دیرینه ترین مهد تمدن به تو پاید
اندیشه روشن به جهان بی تو نشاید
گنجینه شعر است در این خطه ی زرخیز
در عرش غزل حافظ شیراز گوهر ریز
سعدی شکر ریز که جاوید به گلستان
پاییز نزد دست به سرسبزی بستان
اندیشه ی بد دور ز تو مرز گهر بار
ایزد به پناهش تو بدار از همه اغیار
عباس رحیمی
عاقبت گل می دهد با خون دل این خارها
سنگ چون خاکی شود با چک چک اصرارها
می رسد هنگامه ی سیل نزول رایحه
می گشاید فصل نو در منظر پندارها
بار دیگر ماه نو دربرکه جان خواهد گرفت
ای غبار آلوده ای آیینه ها انگار ها
در کویر خشک و سوزان مژده باران جداست
تا به سرچشمه بود دام سرابی بارها
گفته بودی می نوردی تا سحرصحرای شب
ساکن سایه مشو در پشت این دیوارها
کار من رفتن به زیر ریزش دیوار شک
کار تو بیرون کشیدن از دل آوارها
مدتی باران نبارد فکر خود اتش زنم
می کند عشق مرا این آسمان انکارها
عباس رحیمی
عشق یعنی پر شدن از التهاب
جوشش یک باره ی احساس ناب
یک بیابان ریگ سوزان ملتهب
یک خدا آشفته حالی مضطرب
آتشش افروخته افروز تر
نو شود خاکستری هر روز تر
در میان شعله ها دیوانه وار
تا به آتش می کشد پروانه وار
در پریشانی گذشتن از جنون
شرحه شرحه خون شدن از بیخ و بن
تا قیامت هم چنان از عشق مست
دل به این ساقی اگر یک جرعه بست
پرشدن از چشمه سار یک نگاه
غرق گشتن میان سیل ماه
خود فراموش و همه دیگر شدن
روی جوی اشک دل پر پر شدن
ایستادن در طلب تا پای جان
پر کشیدن با خیال آسمان
ناگهان در خود حضوری یافتن
روشنایی بر سیاهی تافتن
بارشی از آسمان مژده ها
تا به شادابی کشد پژمرده را
سر زند از پست و بالا چشمه وار
تشنه شو بر تشنگی دیوانه وار
عاشقا این حال خوش پیوسته باد
دولت عشق تا ابد پاینده باد
پادشاه ملک احساس بلند
رعیت او عاشقان بی دلند
عباس رحیمی
دیگر کرخت شده ایم
گریه هایمان در ابتذال گریستن برای پوچ
عادت کرده ایم به زاری هرزه
ما در عزا مسخ شده ایم
دیگر جانی از سوختن گُر نمی گیرد
در تکراری ترین خبر این روزها
کودکان رفح می سوزند
خواست خدا در کار است ؟
عباس رحیمی