شعر را گویند تفسیرش نما
عقل، طفلی مات و حیران
دل، خروشان
وصف او باشد چنین
یک پرنده
خفته در جانانِ جان آدمی
و هرازگاهی
به یاد عشق پر پر می زند
همنشین با جبریان در جبر ها
تا که از درد سکون درمان شوند...
بعد از آن راهی شود تا قله ناسوت ها
نغمه خوانی می کند با بغض های گنگ شان
با سماع و رقص در اوج فلک
هم نشینِ روح و ارواح و ملک
سر ز قید و حصر بر دارد به مهر
تا رود در ملک لا همراه هو
می نشیند گوشه عرش خدا
بوسه ای مهمان شود بهر فنا
مشق عشق صد انا الحق می کند
سیرتی زیبا منقش می کند
از مسیر هفت ملک آسمان
پر گشاید تا زمین خاکیان
آورد انفاس قدسی را که باز
بوی امیدش رسد بر پیکر بیچارگان
تا نسوزد نی به دست روزگار
تا نمیرد دل ز داغ هجر یار
ابوذراکبری