شب بود و هوا تاریک
با دستان کوچکم بر روی زمین
به دنبال تیله هایی می گشتم
که پدرم به من هدیه داده بود.
روشنایی ماه هیچ به کارم نمی آمد.
چراغ قوه ای را از خانه برداشتم
و به کوچه بازگشتم
و یک به یک تیله هایم را پیدا کردم.
از آن شب به بعد بود که فهمیدم
می شود ماه را فروخت
حتی به یک چراغ قوه کوچک
یوسف پوررضا